۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

جنگ جنگ تا پيروزى


امروز اول مهرماه ،تو ايستگاه ميدون ونك سوار اتوبوساىBRT به سمت تجريش شدم ، جوونكى كه عينك پَنسى به چشم زده بود و شباهت زيادى به على "پسرم "داشت ،توجه مرا بخودش جلب كرده بود ، بى اختيار ياد پسرم افتاده بودم و زيرچشمى نگاهش ميكردم ،آروم كوله پشتى اش رو بدست گرفت و جاى خودش را به من داد ،اتوبوس شلوغ  و راننده هم عين خرما تِپُون مردم رو رو هم سوار كرده بود ، سرم رو به شيشه پنجره تكيه دادم ، بعد از رفتن بچه ها ديگه كاملن تنها شدم ،عادت دارم نگاهم رو به يه نقطه ثابت بدوزم و دونه هاى تسبيح رو تو دستم بچرخونم  ،آقايى كه كنارم نشسته زير لب غرولند مى كنه و ميخواد متلك بِگه ، به نظر مياد، از اينكه من تسبيح بدست مشغول ذكر گفتن هستم ،شاكيه و زير لب داره دشنام ميده ، حس تنفر رو تو چهره اش مشهوده ،اٍنگارى كه يكى رو پيدا كرده تا هرچه بد و بيراهى رو كه تو دلش داره و ميخواد حواله جمهورى اسلامى كنه ،بهِش حواله كنه ، حالا ديگه پير هم شده ام و از قدرت جوونى هم خبرى نيست ، راست و حسينى خسته ام ،اصلن فكر نميكردم اينقدر جون سخت باشم ، بيشتر از همه،  از دست خودم خسته ام ،بالا سرم خيلى ها ميله اتوبوس رو گرفتن و وايستادن ،  نگاهم رو از چشمان همه ميدزدم ،  به بيرون نگاه مى كنم ،پوستر برخى از فرماندهان جوان دوره جنگ رو ديوار نصب شده  ، عكس ها مرا به ساليان قبل ميبرد ،انگار همين ديروز بود كه جنگ نكبتى شروع شد ، اون موقع جوان و شاداب بودم ،حالا با گذر زمان گَردِ پيرى رو همه وجودم نشسته ،موهام عين پنبه سفيد شده ، تو اين مدت ، اگرچه روزگار به تلخى ، اما با سرعت و خيلى زود گذشت ، نه تنها من ، بلكه هيشكى هيچى نفهميد ، ٣٠ شهريور سال ٥٩ روزى بود كه مرحوم مادرم همراه با كبرا خانوم (مادر سعيد ساعدى) عازم سفر مكه بود،كاروان قرار بود كه از جلوى مسجد خَيّر تو ميدون شهدا حركت كنه ،راهنماى كاروان آقاى قوانينى بود ،مرحوم مادرم علاقه عجيبى به مكه و كربلا و شام و اصلن جاهاى مذهبى داشت ، درست يه همچين روزايى ، دو سال پيش  از اون ، براى مكه ثبت نام كرده بود ،خدايى پولش رو هم خودش با فروش النگوهاش تهيه كرده بود ، كبرا خانوم دوست مادرم بود ، خونه شون تو كوچه عبدى بود كه پس از شهادت پسرش ،اسم كوچه ، عوض شد و اسمِ  كوچه ،شهيد سعيد ساعدى شد ، ما هفت تا خواهر و برادر بوديم ،همگى كنار مسجد اومده بوديم تا مادر را مشايعت كنيم ، مادر چادر مشكى به سر داشت و گوشه اى از اون رو زير لب داشت ، و داشت آخرين توصيه ها رو به همشيره  بزرگترم ،خاتون خانواده ميگفت ، هنوز هم چهره مادرم رو وقتى تو رويا مجسم مى كنم ،اونو با چادر مشكى يا چادر نمازش ، تو ذهن تصور مى كنم ، مادرپس از رو بوسي با همه بچه ها ، توصيه هاشو به همه خواهر و برادرها ، دوباره تكرار كرد و سفارش  ته تَقارى خونه ،سعيد رو به همه ما بخصوص به همشيره بزرگتر كرد ، بعدش با نگرانى سوار اتوبوس شد و به سمت فرودگاه براه افتاد ،از سعيد ،برادر كوچكترم و كوچكترين فرزند خونه بِگم كه سروصورتش شبيه ماها نبود و بيشتر شبيه مرحوم پدرم بود ،موهاى طلاىى با چشمانى سبز ،معروف به سعيد آمريكايى ، سعيد خيلى درسخون نبود ،عوض اش تا دلتون بخواد اهل بازى ،بخصوص فوتبال  بود  ، عاشق فوتبال بود ، صبح تا شب تو كوچه پس كوچه ها ، يا تو زمين خاكى به دنبال توپ ميدويد ،حالا با بچه هاى محل يه تيم فوتبال به نام تيم عقاب درست كرده بودن  ،رو ديوار كوچه با رنگ و با خط خرچنگ قورباغه ، نوشته بودن كه تيم عقاب ،آماده مسابقه است ،سعيد وابستگى عجيبى به مادر داشت ، همشيره بزرگتر پرستار بود و كار ميكرد ، و كمك خرج خونه بود  ، تو مدتى هم كه مادر نبود حواسش به همه ما بود ، اون روز گذشت ، تعطيلات تابستونى عملن تموم شده بود و سعيد مى بايست اول مهر به مدرسه ميرفت ، هيچكدام از ما به مدرسه غيرانتفاعى كه اون موقع ها بِهٍش ملى مى گفتن ، نرفتيم و هَمَمون تو مدرسه دولتى درس خونديم ، اون وقتها مثل امروز ، اصلن توجهى به بچه ها نميشد ، خريد دفتر و كتاب قبل از شروع مدرسه حداقل تو طبقه ضعيف مرسوم نبود ، تازه بعد از اينكه به مدرسه ميرفتيم ، معلم مى أمد و مى گفت مثلن چند دفتر ٤٠برگ تهيه كنيد ،خوراك ما هم كه كاغذ كيلويى كاهى بود ، همونطور كه گفتم سعيد به همراه چندتا ديگه از هم سن و سالهاش تو كوچه تيم فوتبال درست كرده بودن ،الحق والانصاف هم تيم يك دست و خوبى بودن ،خبر داشتم كه امروز يه مسابقه حسابى با تيم پاس ،بچه هاى چند كوچه بالاتر داشتن ،اينو از تو صحبت هاش با سيروس  داداش ديگم شنيده بودم ،تو تيم حريف يكى شون رو خوب مي شناختم ،داريوش بچه آبادان كه عين برزيلى ها بازى ميكرد ،اما خدايى ،خالى هم خيلى مى بست و وقتى تيم اش گل ميخورد ،ديگه خيلى خشن مى شد ،خودش اينو قبول نداشت ،  با تعصب عجيبى بازى مى كرد ،و جثه اش هم بزرگتر از سن اش نشون ميداد، اما همبازى هاى سعيد تو تيم عقاب ، يكيشون حسين تُركه، معروف به حسين پله ،حميد مصداقى معروف به حميد ننه و احمد شهيدى و مسعود عبدايى بودن ، بچه هاى تيم خيلى باهم بازى كرده بودن ، يه جورايى همديگر رو تو بازى خيلى خوب ميديدن و پاس كارى خوبى داشتن و دَمار از روزگار تيم حريف در مياوردن ، من هم يه جورايى از اين وضع خوشحال بودم ،ته دلم به اين تيم محلى علاقمند بودم ، اما تيم پاس ،تيم خوبى بود ، واسه همين استرس داشتم ، هوا رو به خنكى ميرفت و بازى قرار بود حدود ظهر شروع بشه ،قبل از بازى دورتادور زمين رو با گچ دستى خط كشى كرده بودن ،اهالى محل هم از بزرگ و كوچيك ، عادت داشتن روزهاى مسابقه دور تا دور زمين جمع بِشن   و بچه هارو تشويق كُنن ، هنوز تا شروع مسابقه وقت بود ،اما دلم ميخواست كه كنارشون باشم تا اگه كارى بود انجام بدم ،راستى تيم ،يه مربى كه نه ، بهتره بگم يه سرپرست ، يه بزرگتر داشت ،آقا يوسف ،كه تو محله ميوه فروشى داشت و بچه ها رو تر و خشك ميكرد و روزهاى مسابقه از لحاظ ميوه اونا رو ميساخت ، يه پيكان استيشن قرمز رنگ هم داشت كه هم ميوه ها رو و هم بچه ها رو با اون جا بجا ميكرد،آقا يوسف يه پرسپوليسى دو آتيشه بود ،بالاى جرخ ميوه فروشي  اش يه ضبط صوت داشت كه هميشه  صداى نوار آقاى بهمنش (گوينده ورزشى) رو واسه مسابقه اى كه پرسپوليس شيش تا به تاج زده بود رو پخش مى كرد ،اينقدر اين نوار رو گوش كرده بود كه ديگه تك تك كلمات آقاى بهمنش رو حفظ بود ، وقتى لحظه زدن هر كدوم از اون شيش تا گل ميرسيد ، آروم مى ايستاد و با تمام دل و جون به نوار دل مى سپرد و كلمات آقاى بهمنش رو تكرار ميكرد و با شنيدن گل ،بى اختيار فرياد ميزد ،شيش تايى ها ، شيش تايى ها،اهالى محل با قضيه آشنا بودن ،سر به سرش ميزاشتن ،آقا يوسف كاسب با انصافى بود واسه همين همه دوستش داشتن ، اون روز آقا يوسف هم زودتر از همه اومده بود و با بچه ها صحبت ميكرد ، ديگه يواش يواش همه اهالى محل دور زمين جمع شده بودن ، قرار شده بود كه آقا ماشااله داور مسابقه باشه ،هنوز بازى شروع نشده بود كه صداى تشويق بچه هاى محل گوش فلك رو كر كرده بود ، بازى با شير يا خط و انتخاب دروازه شروع شد ،اهالى محل با هم فرياد ميزدن ،پاس به من گفت ،چى گفت ؟پشت تلفن گفت چى گفت؟بالا پشت بام گفت چى گفت؟گفت : من از عقاب ميترسم ، با يه هـمچين تشويقهايى بازى شروع شده بود ، بچه ها يه جورى بازى ميكردن كه آدم فكر ميكرد،توپ به پاشون چسبيده است ، تو همون اوايل بازى ، حسين پله توپ رو از بين همه رد كرد و با پاس اون ، اين مسعود عبدايى بود كه اولين گل رو زد ،حالا نوبت داريوش بود كه با دريبل هاى ريزِ خودش بچه هاى تيم عقاب رو بِهَم بِريزه ، تو يكى از همين حمله ها ، حميد مصداقى رو داريوش خطا كرد و داور پنالتى گرفت ، بچه ها به داور معترض بودن و اين وسط آقا يوسف ، سر داور فرياد ميكشيد  و بچه هاى نوجوون محل دم گرفته بودن ، شير سماور ،تو.....داور ،داريوش پشت توپ وايستاد و و با يه فن يه پا دوپا نتيجه رو مساوى كرد، بازى با تشويق هاى بچه ها شكل ديگرى بخود گرفته بود ، حالا ديگه اين تيم عقاب بود كه سرتاسر حمله ميكرد و باز اين برو بچه هاى تيم پاس بودن كه با خطا اونارو متوقف ميكردن ، يادمه تماشاگران فرياد ميزدن ،نون و پنير و باميه ،سعيد بِزَن تو زاويه ،اتفاقن همينطور هم  شد ،و سعيد با پاسى كه از احمد شهيدى گرفت ،انقدر قشنگ توپ رو تو زاويه دروازه حريف جاى داد كه همه به شوق اومدن   و حريف نميدونست كه اين بچه مو بور چطور اين توپ رو گل كرد ، اونوقتها خيلى از مردم روغن نباتى رو به اندازه نيازشون ميخريدن ، بقالى ها هم روغنهاى هفده كيلويى رو به صورت باز به مردم ميفروختن ، حالا بچه هاى محل يه چند تا از همين پيت حلبى هاى روغن رو واسه تشويق به كنار زمين آورده بودن ، صداى كوبيده شدن پيت حلبى روغن با تشويق و دَم گرفتن اهالى محل ،تيم حريف رو كاملن به عقب رونده بود ،"همه اهالى محل ، حتى آقا زمانى ،بقال محله هم كنار زمين اومده بودن و بچه ها رو تشويق ميكردن ، همه فرياد ميزدن كه ، ما منتظر سومى اش هستيم ، تو اوج بازى ، صداى مهيب و غريبى توجه همه رو به خودش جلب ،و بهتر بِگم  ، همه رو ميخكوب كرد ، صدا تكرار شد ،هيشكى نميدونست  چه اتفاقى افتاده ،بازى قطع شده بود و همه به دنبال دليل صدا مى گشتن ، همشىره بزرگترم دوان دوان خودشو كنار زمين رسونده بود ،مى گفت كه دشمن به فرودگاه حمله كرده  ، جنگ با تمام زشتى خودش رو به رخ كشيده بود ، همه ما ميدونستيم كه پدر داريوش تو فرودگاه كار ميكنه ،اگه تا چند دقيقه قبل بچه ها سعى داشتن تا او را حتى با خطا نزارن كه حركت كنه و حاضر بودن سر به تنش نباشد ،حالا دور او را گرفته بودن و ميخواستن بٍگن كنارش هستن ، چندى بعد ،هـمين بچه ها ، اينبار تو جنگ قد كشيدن بعضى از اونا مثل مسعود عبدايى ، سعيد ساعدى به سپاه اضافه شدن و با فاصله كوتاهى هم شهيد شدن ،هنوز هم عكس و اسم شهدا ، رو ديوارها نقش بسته ،همه اونا رفتن ، بعدِ اونا ، زندگى هم براى مردم اين آب و خاك آسون نبوده ، اين آب و خاك اگرچه به دست دشمن خارجى نيفتاد ، اما  تو اين مدت ، مناديان دين و شريعت  ، اين نماينده هاى خدا،  روى زمين ،بدترين بلاها را به سر مردم اوردن ،حالا ديگه بزرگهاى خونه ،از غم نان پير شدن ، تو دوران جنگ بسيارى از جوونهاى اين مرز و بوم واسه دفاع  از خاك مملكت پا شدن و خيلى از اونا ، حتى صاحب يه وجب خاك اين مملكت نبودن ، اما جون خودشون رو ، تو اين راه گذاشتن ،حالا ديگه اونا تو اين دنيا حضور ندارن ، و هيچ چيزى نميتونه جاى خالى اونا رو پر كنه ، جنگ با تمام نكبتهايى كه داشت بالاخره تموم شد ، اگرچه دلم واسه جوونهايى كه تو راه دفاع از مملكت شهيد شدن ، سخت تنگ ميشه ، اما هرگز دعا نمى كنم كه ايكاش اونا بودن ،راستش خوب مُردن با اين وضعيت ،خودش موهبتِ بزرگيه  ، بعضى از اين برادرها واسه تك تك ثانيه هايى كه تو جبهه بودن ، عوض اش رو از ملت گرفتن ، اگه اونا بودن ، ميديدن كه سپاه واسه اينكه سرش از مال دنيا بى كلاه نمونه ، به يه تاجر ، بهتره بگيم به بزرگترين قاچاقچى ، تو كشورتبديل شده ، واسه خودش اسكله هايى رو درست كرده ، تمام فرودگاه هارو به دست گرفته و هر چيزى رو بخواد ، به راحتى وارد مملكت ميكنه ، تو هر مناقصه دولتى ، همه رقبا كنار زده ميشن تا اون برنده بِشه ، حالا ديگه برادرهاى سپاهى ساده ديروز ، بدون كنكور وارد دانشگاه ها شدن ، بيشترشون رشته هاى مديريتى رو خوندن ، صاحب تحصيلات عاليه هستن  ، حالا ديگه جنس حرفهاشون هم فرق كرده ، اونا هم اهل بيزينس شدن ، ديگه براشون پيغمبرهاى جديدى پيداشون شده ، اونا از پيتر دراكر ، دمينگ ، سنگه و ....سند ميارن ، حالا تو حرفاشون از مديريت ، منافع استراتژيك ، تفكر سيستمى ،....صحبت ميكنن ، باورش سخته ، اما بچه هاى بى ادعاى ديروز ، اگِه تا ديروز عاشق ساده زيستى بودن و به سِمَت ها و مناصب اون كمتر توجه داشتن و حتى به دنيا دهن كجى ميكردن ، امروز ، بد جورى شيفته دنيا شدن ، حالا اين برادرهاى ديروز صاحب تيتر هستن ،تو دانشگاه ها دوره هاى اِم بى اِى رو گذروندن ، خيلى هاشون درس هم ميدن ، استاد صداشون ميكنن ،  حالا ديگه تيتر دكتر رو جلو اسمشون يدك ميكشن ، اگِه تا به ديروز ميون مردم عادى بودن ، امروز ديگه تو خونه هاى بالاى شهر زندگى ميكنن ، برادرهاى ساده زيست ديروز به يُمن ِ اقتصاد پر رمز و راز ايران ، تو خونه هاى فراخ شمال شهرى زندگى ميكنن ، اونا نه تنها خودشون بلكه تمام بستگانشون هم ، مَركَبِ (ماشين) سريع سوارميشن ،  تو اين ميون ، اگه كسى هم مثل حاج كاظم آژانس شيشه اى پيدا بِشه كه به ارزشهاى اول انقلاب پابند باشه ، همونا بِهِش ميگن ،  بوىِ پنجاه و هفت ميده ، و حتمن كنارش ميزنن  ، راست و حسينى با چيزايى كه تو اين سالها شاهدش بودم ، اصلن  اطمينانى رو ندارم كه اگر هم  شهدا هم بودن ،  رو سر ، اين عابدان ديروز كه با زر و زور و تزوير و با نام خدا خون ملت رو تو شيشه كردن  و شيكماى گُنده شون  رو پر كردن ، آيا فرياد ميكشيدن  !!!؟، يا اونا هم با همين دم و دستگاه ، هم كاسه ميشدن ، آيا با اين همه ثروت نامشروع ، با ديدن چهره گرفته جوونا ، شرمنده نمشدن ، حالا ديگه ، جوونا تو كافى شاپ ها يا ميدون هاى شهر ، چمباتمه زدن و تو خمارى  ، سيگار پشت سيگار آتيش ميكنن ،  بيشترشون ، عليرغم تحصيلات عاليه ، حتى از داشتن يه كار معمول هم محروم هستن ، و تو اوهام و روياغوطه ورن و به مَدَد مواد بى كيفيت اما ارزون ، تو هَپَروت  زندگى ميكنن  ؟ همه ما مسافريم ، اما نميدونم چه اتفاقى افتاده كه برادرهاى سپاهى به موندگارى تو اين دنيا سخت اعتقاد پيدا كردن ، امروز ديگه مادر، كبرا خانوم ، آقايوسف ، آقاى زمانى ، مسعودعبدايى، سعيد ساعدى و خيلى هاى ديگه تو ميون ما نيستن ، برخى هاشون هم مثل سعيد امريكايى ، آواره غربت شدن ، با اين همه نشونه ها  به نظر ، برادرهاى سپاهى اصلن اعتقادى به ميرايى دنيا ندارن و سخت به اون چسبيده ان ، برادرهاى ديروز اگِه براشون  اين آب و خاك مهم بود و الحق والانصاف ، با تمام غيرت  براش جنگيدن ، اما امروز نميدونم چه اتفاقى افتاده ، اونقدر آلوده دنيا شدن كه حتى به فكر بزرگترين سرمايه اين مرز و بوم ، يعنى جوونها نيستن.