۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

بايد حسرت خيلى چيزهارو خورد


وقتى كه جوانتر بودم ، تو خونه پدرى ساعت شماطه دار داشتيم ، خيلى وقته ، ساعت هاى شماطه دار ، جاشونو به ساعتهاى ديجيتال دادن ، ديگه با اين ساعتها ، طولِ صدم ثانيه رو هم اندازه ميگيرن ، راستش من نه تنها خودم بلكه  اصلن زمان رو گم كرده ام ،  هنوز عين ساعتهاى شماطه دار به آرامى ، عين سرعت لاك پشت از خواب بيدار ميشم ، به اطراف خودم نيگاه ميكنم ، تا تشخيص بٍدم كجا هستم ، اين خونه و سلول تنهايى هايم هنوز هم كه هنوزه برام آشنا نيست ، ديشب تا ساعتاى چهار صبح تو نت بودم ، هنوز گيج ميزنم ، يادم مياد كه ايام عيد است و همه جا منجمله محل كارم تعطيله ، زخم هاى قديمى دوباره دهان باز كرده اند ، خيلى از حرفها عين لقمه هاى تو گلو مونده هستن، بايد گفته بِشَن تا از گلو رد بٍشَن  ، اَگٍه نه همينطور گلوى آدمو فشار ميدن  ، از جا پا ميشم عكس پسرم بالاى سرم هست ، باهاش صحبت مى كنم و صبح بخير ميگويم ، باهاش فاصله ميگيرم و به سمت آشپزخونه حركت مى كنم ، چون فاصله ام بيشتر شده تو صحبتهام ، تُنِ صدام رو بلندتر ميكنم ، كترى رو رو اجاق ميزارم ، ميخوام ، به روم نيارم ، كه تنها هستم ، اصلن روز رو ميخوام ،  يه جور ديگه شروع كنم ، بسته پنيرى رو كه خيلى وقته خريده ام رو از يخچال بيرون ميارم ، هنوز كمى از سنگك تو جا يخى يخچال هست ، اون رو هم بيرون ميزارم تا وا بره ،  به سمت پنجره ميرم ، آسمون رو نيگاه ميكنم ، هوا امروز خوبه ، ميخوام امروز هم به كوه برم ، هوا كاملن بهاريه ، گرچه تهران خلوت ترشده اما هنوز هم صداهاى نا آشنا ، توش خيلى زياده ، اين صداهاى وَهم آلود ، درون خودش ميجوشه ، و يه موسيقى نا هنجارى  رو توليد ميكنه كه من دوستش ندارم ، ديروز هم به كوه رفته بودم ،درسته عيد شده ، اما تا به امروز حتى يه نفر هم واسه عيد ديدنى هم كه شده ، بِهِم سر نزده ، مثل آدماى نامريى شدم ، امسال خبرى از سفره هفت سين نيست ، واسه عيد ، كِشمِش و انجير و تخمه محبوبى گرفته ام ، كنارش هم پفك چى توز گذاشته ام ، خبرى از پسته و شيرينى نيست ، تازه ، اينارم فقط خودم دارم ميخورم ، بيشتر وقتم رو تو دنياى مجازى ميگذرونم  ، ديگه حوصله تماشاى برنامه هاى تلويزيون حضرت ضرغامى نژاد رو هم ندارم ، برنامه تلويزيون ماهواره هم ، توهين به شعور خلق اله است ، بايد يه جورى اين تعطيلات رو طى كنم ، نميتونم با جماعت جوش بخورم و توشون حل بِشم و از بهار و بِشكن و بالا بنداز صحبت كنم ، يه جورايى حس ميكنم كه از جماعت اطرافم فاصله زيادى گرفته ام ، محيط و افكار و علاقمندى هاى ديگران برام خيلى غريبه و نميفهمم ، اينقدر محيط واسم غريبه شده ،  مثل اين ميمونه كه من گم شده ام ، قبلانا گفته بودم شايد بهتر باشه كه يه اعلاميه اى با عكس و تفصيلات تهيه كنم تا پس از تكثير اونارو به دروديوار محله هايى كه توش زندگى كردم ، بزنم ، شايد هم  بهتر باشه تو صفحه نيازمندى هاى همشهرى يه آگهى بِدم ، يا نه ، حالا كه همه چى مجازى شده ، اونو تو نت پخش كنم ، تعداد نفراتى كه باهاشون از طريق اين جعبه جادويى تو چهارگوشه دنيا ارتباط دارم ، كم نيستن ، شايد يكى از روى نشونى ها ، بتونه به من كمك كنه، من خيلى وقته كه  گم شدم ، نميدونم كجا از خط زندگى فاصله گرفتم ، راستش يادم نمياد كجا از كجاوه زندگى جدا شدم و دستم رو از دستهات جدا كردم  ، شروع آشنايى تو دانشگاه و وارد شدن تو فعاليتهاى اجتماعى و سياسى بود و بعدش هم با اتوبوس هاى چهارگوش خيابون ولى عصر و رفتن كوه صبح هاى جمعه بود ، من اتوبوسهاى چهارگوش رو خيلى دوست داشته و دارم و هنوز هم از اتوبوس استفاده ميكنم  ، نميدونم ، خبر دارى يا نه ، كه اتوبوس ها به دو بخش زنانه و مردونه تقسيم شدن ، ديگه نميشه يه مرد ته اتوبوس درست تو بخش لُژ نشين، بنشينه ، من بچه پولدارى نبودم ، يادمه باهم سوار اتوبوس هاى گازى ميشديم و در رديف آخر مى نشستيم و تا اتوبوس به مقصد برسه صحبت ميكرديم ، وقتى هم ديگه صحبتى باقى نمى موند ، مثل آدماى گاگول ، زُل ميزدم به چشات ، غرق نگاه ميشدم ، و اين بار تو بودى كه با خنده هاى مليحت مرا به خود مياوردى ، اگه صندلى هاى لژ اتوبوس رو از مردان گرفته اند ، اما كوه هنوز هست ، هنوز زنونه ، مردونه نشده ، واسه همين هر وقت كه كوه ميرم ، خاطرات قبل بيدار ميشن ، تو خيال باهات حرف ميزنم ، راجع به نگرانى هام از زندگى پسر و دخترم ، و آينده اونا برات ميگم ، جوابهاى تو رو هم مى شنوم ، توىِ كوه ، وقتى به  قهوه خونه واسه چايى خوردن ميرسم يه قورى چايى با دو تا استكان نعلبكى سفارش ميدم ، هر دو اونارو پر ميكنم ، يكى به جاى تو ، يكى هم از طرف خودم ، ميخورم ، اول ها نه تنها آقا عبدالهِ قهوه چى بلكه همه جماعت با تعجب نيگاه ميكردن ،و تعجبشون و قتى بيشتر ميشد كه من درست مثل اينكه روبروى من نشستى شروع به صحبت و تعارف كردن ميكردم ، اما حالا ديگه ، هم  آقا عبداله منو شناخته ، و هم بيشتر جماعتى كه اونجا حضور دارن  ، هـمينكه وارد ميشم ، آقا عبداله به شاگدش ميگه ، آى پسر! يه قورى چاى واسه مهندس و زنش بِبَر ، بعد هم سرش رو به علامت تاثر بالا و پايين ميكنه ، لابد تو دلش ميگه يارو خيلى مَشَنگه  و خوب بِشو هم نيست .
وقتى به هر جان كندنى هست بالا ميرم ، تكه سنگى رو پيدا ميكنم ، شَمَدِ پلاستيكى رو پهن ميكنم ، بعد روى اون دراز ميكشم ، چشمانم رو سفت مى بندم ، تا آفتاب گونه هايم رو نوازش كنه ، تو خيال باهات حرف ميزنم ، اما اين صداهاى وهم آلود ، دوباره به مغزم هجوم مياره ، تمركز رو اَزَم ميگيره ، انگشتان دستم رو روى گوشهام ميزارم و سفت فشار ميدم ، اما فايده اى نداره اين صداها تو مغز است ، همينطور كه دستمام روى گوشتم هست ، چشامو باز ميكنم ، مردم شاد و خندون هستن ، مى فهمم كه چرخ روزگار بر وفق مراد نميچرخه ، به سمت پايين راه مى افتم ، تو راه هـَمَش با خيال تو هستم ، به ايستگاه اتوبوس ميرسم ، ايستگاه ساكت وخلوت هست ، همينطور ساكت و منتظر اومدن اتوبوس مى نشينم ، اما تمام حس و حواسم تو گذشته هاست ، درست مثل گذشته ها با صداى بلند ميخندى ، من بِهِت اصرار مى كنم كه باز هم ميخوام ببينمت ، فردا چه ساعت و كجا ميتونى بيايى  ، اَزَت ميخوام كه اون مانتو كِرِم رنگ با حاشيه هاى چهار گوش رو تن بكنى ، و تو با روىِ گشاده اى عين پنجه ىِ آفتاب ، درخواستم رو با لبخند پاسخ ميدى ، ناگهان صداى بوقِ ماشينى مرا به خودم مياره ، ميبينم اين صداىِ ناهنجار همه چيز رو با خود برد ، و تمام خيالم مثل باد از بين رفت ، از خيرِ اتوبوس ميگذرم و با پاى پياده به سمت سلول تنهايى ام راه مى افتم ، تو راه باهات شروع به صحبت مى كنم اما اين صداهاى ناهنجار تمام رشته ارتباطم رو با تو پاره ميكنه ، واسه داشتن تو بايد كه به يه جاى آروم برم ، شايد يه شهرستان يا روستايى در دور دست ، تو يه اتاق گِلى با پنجره اى باز ، تا نسيم بوىِ تو رو برام بياره، امسال اگه قانون دستخوش تغيير نشه ، دارم بازنشسته ميشم ، نميدونم چطورى از اين شهر كه اين همه خاطره دارم جدا بِشَم ، اگه از اين شهر برم بايد حسرت خيلى چيزهارو خورد.

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

بوی بهار

چند روزِ ديگه سال عوض ميشه و عيد نوروز مياد ، هميشه نسبت به عيد نوروز يه حس غريبى داشته ام ، بچه كه بودم ، اولين نشانه هاى عيد نوروز در خونه مادرى از اوايل اسفند شروع ميشد ، مرحوم مادرم عيد نوروز رو بسيار دوست داشت و براش از قبل نقشه ها مى كشيد ، اواسط اسفند ظرف سبزه رو آماده ميكرد و با شروع خانه تكانى ، هيجان اومدن عيد در خونه ما پيدا ميشد ، اگرچه هوا ، سوزِ هواى زمستان رو نداشت ، اما هنوز هوا سرد بود ، با اين وجود ، مرحوم مادرم اعتقاد داشت كه به هنگام خانه تكانى بايد همه درها و پنجره ها باز باشد ، او ميگفت : تو اين هوا گل هم سرما نميخوره، باز كنيد پنجره ها رو كه بوى بهار داره مياد، اسفند ماه مصادف با برگزارى امتحانات ثلث دوم ما بود ، به همين خاطر بيشتر كارها رو خودش به تنهايى انجام ميداد ، فرش ها رو يكى يكى تو حياط مياورد و مى شست و فقط تو پهن كردن اون ما كمكش ميكرديم ، با اينكه وضعيت مالى خيلى خوبى رو نداشتيم ، دست بچه ها رو ميگرفت و براى خريد به بازار ميبرد ، اون زمونا مثل حالا نبود كه رخت و لباس در هميشه ايام سال خريدارى بشه ، اصلن بچه ها به حساب نمى اومدن ،  اما عيد كه ميشد شوق خريدن كفش و لباس نو همه بچه ها رو به هيجان مياورد ، هنوزم بچه ها با اومدن عيد بيشتر خوشحال ميشن ، اصلن تو عيد ميباس به چشمهاى بچه ها نيگاه كرد ، چرا كه عيد به چشمهاى اونا زودتر سفر ميكنه ، با اومدن عيد ، شيرينى و آجيل و ميوه خريدارى ميشد ، چيدن سفره هفت سين و ميوه و شيرينى ها به عهده همشيره بزرگترمان بود ، اتاق مهمونى طبقه دوم خونه بود ، خاتون خونه ، همشيره بزرگ ، تكرار ميكرد كه به شيرينى ها ناخونك نزنيدها ، و قبل از رفتن به مهمونى تذكر ميداد كه فقط يه شيرينى بردارى و از اين جنس توصيه ها ، روز اول عيد همگى به خونه دايى بزرگم ميرفتيم ، وضع مالى اونا بسيار خوب بود و خونه بزرگى رو داشتن ، نحوه زندگى شون اصلن با همه فرق داشت ، مرحوم مادرم با زن دايي ام رودرواسى زيادى داشت و به من توصيه ميكرد كه وقتى خونه اونا هستيم ، شلوغ نكنم و حركت ناشايستى  رو انجام ندم ، ما ماشين نداشتيم ، واسه همين به همراه خونواده خالم ،  به خونه دايى بزرگه ميرفتيم ، ماشين شوهر خاله ام جيپ جنگى بود ، من و برادر كوچكترم عاشق سوار شدن تو اين ماشين بوديم ، يادم مياد چند نفر لازم بودن كه فقط من و داداشم رو تو ماشين كنترل كنن ، يكى از همين عيدها كه به خونه دايى بزرگه رفته بوديم ، داماد بزرگ دايىم ، كورش خان به همراه مادرش ، خانوم لشگرى براى ديدن داييم به خونه اونها اومده بودن ، دختر داييم عقد كرده بود و هنوز زندگى مشترك رو شروع نكرده بودن ، كورش خان پسر سرهنگ بود و خانواده دايى ام هم با اونها خيلى رودرواسى داشت ، خونه دايىم تو يكى از فرعى هاى خيابون پنجم نيرو هوايى بود ، خيابونشون جون ميداد واسه فوتبال ، چون تو خونه خيلى شلوغ ميكرديم ، كورش خان چاره رو در اين ديد كه منو به بيرون از خونه ببره و با ما فوتبال بازى كنه ، پسر دايي هام خيلى استرليزه بودن و اخلاق اعضاى خونواده داييم خلاف خودش ، كاملن  گوشويل سلطنه اى  بود ، من كه فوتبال رو خيلى دوست داشتم تا به آخر تو زمين بودم و با كورش خان بازى ميكردم و بعضى اوقات هم ، لايى بِهِش مينداختم و با صداى بلند ميخنديدم ، و اصلن خودم رو كنترل نميكردم و هرچى كه به من توصيه شده بود رو فراموش كرده و به جاش هر لفظى رو به كار ميبردم ، تا اينكه واسه ناهار صدامون كردن ، تمام سر و صورتم عرق كرده بود ، بُدو ، بُدو به سمت خونه حركت كردم و رفتم رو يه صندلى ناهارخورى درست جايى كه شيشه نوشابه ها كنارهم چيده شده بودن ،با صداى بلند گفتم ، آخ جون نوشابه و فورى نشستم ، همشيره بزرگترم با مهربونى ، به من گفت ، نمى خواهى دست و صورتت رو بشورى ؟ بدون اينكه بِهِش نيگاه كنم ، گفتم صبح شستم ، مگه نديدى ! بنده خدا ميدونست كه ممكنه وضع خيلى خرابترذ بشه ، نزديك تر اومد و آهسته توگوشم خوند كه الان ميرى و دست و صورتت رو ميشورى ، وگرنه وقتى خونه رسيديم ، حسابت رو كف دستت ميزارم ، اصلن دليل اينكه بعدها حسابدار شدم ، همين موضوع بود كه همه حسابم رو كف دستم قرار دادند ، من كه صندلى كنار شيشه هاى نوشابه رو انتخاب كردم ، بلند گفتم ، پس هيشكى حق نداره رو اين صندلى بنشينه ، خانوم لشگرى هاج و واج مرا و رفتارم رو نيگاه ميكرد ، لابد بنده خدا با خودش ميگفت ، اينا كى هستن كه ما باهاشون وصلت كرده ايم ؟ كورش خان با در باز كن شروع كرد نوشابه ها رو ، يكى يكى تو پارچ خالى كردن ، من دوست داشتم اينكار رو انجام بدم ، اما كورش خان دربازكن رو نميداد ، خوب  فهميده بود كه چه بچه طُغسى هستم ، سعى داشت اين كار رو خودش و با سرعت بيشتر انجام بده ، اما من هم از رو نرفتم ، با قاشق غذا خورى شروع كردم كه در نوشابه رو باز كنم ، نميدونم چي شد ، يِهو تشتك شيشه نوشابه به پرواز در اومد و بعد از اينكه به لوستر بالاى ميز ناهارخورى برخورد كرد ، لا مذهب يكراست افتاد تو پارچ نوشابه و من بدون درنگ دستم رو تو پارچ كرده و تشتك رو درآوردم و با صداى بلند و از ته دل مى خنديدم ، و به كورش خان ميگفتم ، حال كردى از اين نشونه گيرى ، همشيره ام  هرچي با ايما و اشاره سعى داشت كه منو كنترل كنه اصلن نتيجه نميگرفت ، زن داييم به بهانه اينكه ميز و صندلى بچه ها جداگانه است مرا به همراه فرزندان خودش به اتاق ديگه هدايت كرد و واسه آروم كردن من  ، هديه اى رو كه برام گرفته بود رو به من داد و يك هفته  ، هم من و داداشم رو تو تعطيلات  عيد كنار خونواده خودش نگه داشت ، هر روز صبح پس از صرف صبحانه به همراه پسر دايى هام ميزديم بيرون ، تو اين مدت خيلى به من و داداشم خوش گذشت ، اون موقع ها نوروز توام با شادى بود و مردم از هر قشرى شاد بودن ، اما حالا شرايط بخصوص تو شهرهاى بزرگ هر روز سخت تر ميشود ، ترافيك ، آلودگى هوا ، قيمت هاى سرسام آور، يه محيط پر تَنِش و عصبى رو پديد آورده كه شوق اومدن بهار رو از مردم گرفته ، به هر كوى و برزن كه ميرى ، ميبينى تهران بيشتر شبيه يك كارگاه ساختمانى بزرگ شده ، و اين ساختمانهاى بى هويت ، سيماى شهر رو هم مغشوش كرده و فضايى وهم آلود و پر هرج و مرج رو به شهر داده ، تهران عوض شده ، ديگه داييم ، پدر و مادرم و شوهر خاله ام و خيلى هاى ديگه زنده نيستن و ما ها هم كه هستيم اَداى زنده ها رو در مياوريم ، بايد كه با اومدن فصل بهار ما هم خانه تكانى ، بهتره ، ِبگم دل تكانى بكنيم و از اين فضا در برويم تا خود واقعي و مسخ نشده خودمان رو پيدا كنيم.