۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

بوی بهار

چند روزِ ديگه سال عوض ميشه و عيد نوروز مياد ، هميشه نسبت به عيد نوروز يه حس غريبى داشته ام ، بچه كه بودم ، اولين نشانه هاى عيد نوروز در خونه مادرى از اوايل اسفند شروع ميشد ، مرحوم مادرم عيد نوروز رو بسيار دوست داشت و براش از قبل نقشه ها مى كشيد ، اواسط اسفند ظرف سبزه رو آماده ميكرد و با شروع خانه تكانى ، هيجان اومدن عيد در خونه ما پيدا ميشد ، اگرچه هوا ، سوزِ هواى زمستان رو نداشت ، اما هنوز هوا سرد بود ، با اين وجود ، مرحوم مادرم اعتقاد داشت كه به هنگام خانه تكانى بايد همه درها و پنجره ها باز باشد ، او ميگفت : تو اين هوا گل هم سرما نميخوره، باز كنيد پنجره ها رو كه بوى بهار داره مياد، اسفند ماه مصادف با برگزارى امتحانات ثلث دوم ما بود ، به همين خاطر بيشتر كارها رو خودش به تنهايى انجام ميداد ، فرش ها رو يكى يكى تو حياط مياورد و مى شست و فقط تو پهن كردن اون ما كمكش ميكرديم ، با اينكه وضعيت مالى خيلى خوبى رو نداشتيم ، دست بچه ها رو ميگرفت و براى خريد به بازار ميبرد ، اون زمونا مثل حالا نبود كه رخت و لباس در هميشه ايام سال خريدارى بشه ، اصلن بچه ها به حساب نمى اومدن ،  اما عيد كه ميشد شوق خريدن كفش و لباس نو همه بچه ها رو به هيجان مياورد ، هنوزم بچه ها با اومدن عيد بيشتر خوشحال ميشن ، اصلن تو عيد ميباس به چشمهاى بچه ها نيگاه كرد ، چرا كه عيد به چشمهاى اونا زودتر سفر ميكنه ، با اومدن عيد ، شيرينى و آجيل و ميوه خريدارى ميشد ، چيدن سفره هفت سين و ميوه و شيرينى ها به عهده همشيره بزرگترمان بود ، اتاق مهمونى طبقه دوم خونه بود ، خاتون خونه ، همشيره بزرگ ، تكرار ميكرد كه به شيرينى ها ناخونك نزنيدها ، و قبل از رفتن به مهمونى تذكر ميداد كه فقط يه شيرينى بردارى و از اين جنس توصيه ها ، روز اول عيد همگى به خونه دايى بزرگم ميرفتيم ، وضع مالى اونا بسيار خوب بود و خونه بزرگى رو داشتن ، نحوه زندگى شون اصلن با همه فرق داشت ، مرحوم مادرم با زن دايي ام رودرواسى زيادى داشت و به من توصيه ميكرد كه وقتى خونه اونا هستيم ، شلوغ نكنم و حركت ناشايستى  رو انجام ندم ، ما ماشين نداشتيم ، واسه همين به همراه خونواده خالم ،  به خونه دايى بزرگه ميرفتيم ، ماشين شوهر خاله ام جيپ جنگى بود ، من و برادر كوچكترم عاشق سوار شدن تو اين ماشين بوديم ، يادم مياد چند نفر لازم بودن كه فقط من و داداشم رو تو ماشين كنترل كنن ، يكى از همين عيدها كه به خونه دايى بزرگه رفته بوديم ، داماد بزرگ دايىم ، كورش خان به همراه مادرش ، خانوم لشگرى براى ديدن داييم به خونه اونها اومده بودن ، دختر داييم عقد كرده بود و هنوز زندگى مشترك رو شروع نكرده بودن ، كورش خان پسر سرهنگ بود و خانواده دايى ام هم با اونها خيلى رودرواسى داشت ، خونه دايىم تو يكى از فرعى هاى خيابون پنجم نيرو هوايى بود ، خيابونشون جون ميداد واسه فوتبال ، چون تو خونه خيلى شلوغ ميكرديم ، كورش خان چاره رو در اين ديد كه منو به بيرون از خونه ببره و با ما فوتبال بازى كنه ، پسر دايي هام خيلى استرليزه بودن و اخلاق اعضاى خونواده داييم خلاف خودش ، كاملن  گوشويل سلطنه اى  بود ، من كه فوتبال رو خيلى دوست داشتم تا به آخر تو زمين بودم و با كورش خان بازى ميكردم و بعضى اوقات هم ، لايى بِهِش مينداختم و با صداى بلند ميخنديدم ، و اصلن خودم رو كنترل نميكردم و هرچى كه به من توصيه شده بود رو فراموش كرده و به جاش هر لفظى رو به كار ميبردم ، تا اينكه واسه ناهار صدامون كردن ، تمام سر و صورتم عرق كرده بود ، بُدو ، بُدو به سمت خونه حركت كردم و رفتم رو يه صندلى ناهارخورى درست جايى كه شيشه نوشابه ها كنارهم چيده شده بودن ،با صداى بلند گفتم ، آخ جون نوشابه و فورى نشستم ، همشيره بزرگترم با مهربونى ، به من گفت ، نمى خواهى دست و صورتت رو بشورى ؟ بدون اينكه بِهِش نيگاه كنم ، گفتم صبح شستم ، مگه نديدى ! بنده خدا ميدونست كه ممكنه وضع خيلى خرابترذ بشه ، نزديك تر اومد و آهسته توگوشم خوند كه الان ميرى و دست و صورتت رو ميشورى ، وگرنه وقتى خونه رسيديم ، حسابت رو كف دستت ميزارم ، اصلن دليل اينكه بعدها حسابدار شدم ، همين موضوع بود كه همه حسابم رو كف دستم قرار دادند ، من كه صندلى كنار شيشه هاى نوشابه رو انتخاب كردم ، بلند گفتم ، پس هيشكى حق نداره رو اين صندلى بنشينه ، خانوم لشگرى هاج و واج مرا و رفتارم رو نيگاه ميكرد ، لابد بنده خدا با خودش ميگفت ، اينا كى هستن كه ما باهاشون وصلت كرده ايم ؟ كورش خان با در باز كن شروع كرد نوشابه ها رو ، يكى يكى تو پارچ خالى كردن ، من دوست داشتم اينكار رو انجام بدم ، اما كورش خان دربازكن رو نميداد ، خوب  فهميده بود كه چه بچه طُغسى هستم ، سعى داشت اين كار رو خودش و با سرعت بيشتر انجام بده ، اما من هم از رو نرفتم ، با قاشق غذا خورى شروع كردم كه در نوشابه رو باز كنم ، نميدونم چي شد ، يِهو تشتك شيشه نوشابه به پرواز در اومد و بعد از اينكه به لوستر بالاى ميز ناهارخورى برخورد كرد ، لا مذهب يكراست افتاد تو پارچ نوشابه و من بدون درنگ دستم رو تو پارچ كرده و تشتك رو درآوردم و با صداى بلند و از ته دل مى خنديدم ، و به كورش خان ميگفتم ، حال كردى از اين نشونه گيرى ، همشيره ام  هرچي با ايما و اشاره سعى داشت كه منو كنترل كنه اصلن نتيجه نميگرفت ، زن داييم به بهانه اينكه ميز و صندلى بچه ها جداگانه است مرا به همراه فرزندان خودش به اتاق ديگه هدايت كرد و واسه آروم كردن من  ، هديه اى رو كه برام گرفته بود رو به من داد و يك هفته  ، هم من و داداشم رو تو تعطيلات  عيد كنار خونواده خودش نگه داشت ، هر روز صبح پس از صرف صبحانه به همراه پسر دايى هام ميزديم بيرون ، تو اين مدت خيلى به من و داداشم خوش گذشت ، اون موقع ها نوروز توام با شادى بود و مردم از هر قشرى شاد بودن ، اما حالا شرايط بخصوص تو شهرهاى بزرگ هر روز سخت تر ميشود ، ترافيك ، آلودگى هوا ، قيمت هاى سرسام آور، يه محيط پر تَنِش و عصبى رو پديد آورده كه شوق اومدن بهار رو از مردم گرفته ، به هر كوى و برزن كه ميرى ، ميبينى تهران بيشتر شبيه يك كارگاه ساختمانى بزرگ شده ، و اين ساختمانهاى بى هويت ، سيماى شهر رو هم مغشوش كرده و فضايى وهم آلود و پر هرج و مرج رو به شهر داده ، تهران عوض شده ، ديگه داييم ، پدر و مادرم و شوهر خاله ام و خيلى هاى ديگه زنده نيستن و ما ها هم كه هستيم اَداى زنده ها رو در مياوريم ، بايد كه با اومدن فصل بهار ما هم خانه تكانى ، بهتره ، ِبگم دل تكانى بكنيم و از اين فضا در برويم تا خود واقعي و مسخ نشده خودمان رو پيدا كنيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر