چند روزِ ديگه سال عوض
ميشه و عيد نوروز مياد ، هميشه نسبت به عيد نوروز يه حس غريبى داشته ام ، بچه كه
بودم ، اولين نشانه هاى عيد نوروز در خونه مادرى از اوايل اسفند شروع ميشد ، مرحوم
مادرم عيد نوروز رو بسيار دوست داشت و براش از قبل نقشه ها مى كشيد ، اواسط اسفند
ظرف سبزه رو آماده ميكرد و با شروع خانه تكانى ، هيجان اومدن عيد در خونه ما پيدا
ميشد ، اگرچه هوا ، سوزِ هواى زمستان رو نداشت ، اما هنوز هوا سرد بود ، با اين
وجود ، مرحوم مادرم اعتقاد داشت كه به هنگام خانه تكانى بايد همه درها و پنجره ها
باز باشد ، او ميگفت : تو اين هوا گل هم سرما نميخوره، باز كنيد پنجره ها رو كه
بوى بهار داره مياد، اسفند ماه مصادف با برگزارى امتحانات ثلث دوم ما بود ، به
همين خاطر بيشتر كارها رو خودش به تنهايى انجام ميداد ، فرش ها رو يكى يكى تو حياط
مياورد و مى شست و فقط تو پهن كردن اون ما كمكش ميكرديم ، با اينكه وضعيت مالى
خيلى خوبى رو نداشتيم ، دست بچه ها رو ميگرفت و براى خريد به بازار ميبرد ، اون
زمونا مثل حالا نبود كه رخت و لباس در هميشه ايام سال خريدارى بشه ، اصلن بچه ها
به حساب نمى اومدن ، اما عيد كه ميشد شوق خريدن كفش و لباس نو همه بچه ها رو
به هيجان مياورد ، هنوزم بچه ها با اومدن عيد بيشتر خوشحال ميشن ، اصلن تو عيد
ميباس به چشمهاى بچه ها نيگاه كرد ، چرا كه عيد به چشمهاى اونا زودتر سفر ميكنه ،
با اومدن عيد ، شيرينى و آجيل و ميوه خريدارى ميشد ، چيدن سفره هفت سين و ميوه و
شيرينى ها به عهده همشيره بزرگترمان بود ، اتاق مهمونى طبقه دوم خونه بود ، خاتون
خونه ، همشيره بزرگ ، تكرار ميكرد كه به شيرينى ها ناخونك نزنيدها ، و قبل از رفتن
به مهمونى تذكر ميداد كه فقط يه شيرينى بردارى و از اين جنس توصيه ها ، روز اول
عيد همگى به خونه دايى بزرگم ميرفتيم ، وضع مالى اونا بسيار خوب بود و خونه بزرگى
رو داشتن ، نحوه زندگى شون اصلن با همه فرق داشت ، مرحوم مادرم با زن دايي ام
رودرواسى زيادى داشت و به من توصيه ميكرد كه وقتى خونه اونا هستيم ، شلوغ نكنم و
حركت ناشايستى رو انجام ندم ، ما ماشين نداشتيم ، واسه همين به همراه
خونواده خالم ، به خونه دايى بزرگه ميرفتيم ، ماشين شوهر خاله ام جيپ جنگى
بود ، من و برادر كوچكترم عاشق سوار شدن تو اين ماشين بوديم ، يادم مياد چند نفر
لازم بودن كه فقط من و داداشم رو تو ماشين كنترل كنن ، يكى از همين عيدها كه به
خونه دايى بزرگه رفته بوديم ، داماد بزرگ دايىم ، كورش خان به همراه مادرش ، خانوم
لشگرى براى ديدن داييم به خونه اونها اومده بودن ، دختر داييم عقد كرده بود و هنوز
زندگى مشترك رو شروع نكرده بودن ، كورش خان پسر سرهنگ بود و خانواده دايى ام هم با
اونها خيلى رودرواسى داشت ، خونه دايىم تو يكى از فرعى هاى خيابون پنجم نيرو هوايى
بود ، خيابونشون جون ميداد واسه فوتبال ، چون تو خونه خيلى شلوغ ميكرديم ، كورش
خان چاره رو در اين ديد كه منو به بيرون از خونه ببره و با ما فوتبال بازى كنه ،
پسر دايي هام خيلى استرليزه بودن و اخلاق اعضاى خونواده داييم خلاف خودش ، كاملن
گوشويل سلطنه اى بود ، من كه فوتبال رو خيلى دوست داشتم تا به آخر تو
زمين بودم و با كورش خان بازى ميكردم و بعضى اوقات هم ، لايى بِهِش مينداختم و با
صداى بلند ميخنديدم ، و اصلن خودم رو كنترل نميكردم و هرچى كه به من توصيه شده بود
رو فراموش كرده و به جاش هر لفظى رو به كار ميبردم ، تا اينكه واسه ناهار صدامون
كردن ، تمام سر و صورتم عرق كرده بود ، بُدو ، بُدو به سمت خونه حركت كردم و رفتم
رو يه صندلى ناهارخورى درست جايى كه شيشه نوشابه ها كنارهم چيده شده بودن ،با صداى
بلند گفتم ، آخ جون نوشابه و فورى نشستم ، همشيره بزرگترم با مهربونى ، به من گفت
، نمى خواهى دست و صورتت رو بشورى ؟ بدون اينكه بِهِش نيگاه كنم ، گفتم صبح شستم ،
مگه نديدى ! بنده خدا ميدونست كه ممكنه وضع خيلى خرابترذ بشه ، نزديك تر اومد و
آهسته توگوشم خوند كه الان ميرى و دست و صورتت رو ميشورى ، وگرنه وقتى خونه رسيديم
، حسابت رو كف دستت ميزارم ، اصلن دليل اينكه بعدها حسابدار شدم ، همين موضوع بود
كه همه حسابم رو كف دستم قرار دادند ، من كه صندلى كنار شيشه هاى نوشابه رو انتخاب
كردم ، بلند گفتم ، پس هيشكى حق نداره رو اين صندلى بنشينه ، خانوم لشگرى هاج و
واج مرا و رفتارم رو نيگاه ميكرد ، لابد بنده خدا با خودش ميگفت ، اينا كى هستن كه
ما باهاشون وصلت كرده ايم ؟ كورش خان با در باز كن شروع كرد نوشابه ها رو ، يكى
يكى تو پارچ خالى كردن ، من دوست داشتم اينكار رو انجام بدم ، اما كورش خان
دربازكن رو نميداد ، خوب فهميده بود كه چه بچه طُغسى هستم ، سعى داشت اين
كار رو خودش و با سرعت بيشتر انجام بده ، اما من هم از رو نرفتم ، با قاشق غذا
خورى شروع كردم كه در نوشابه رو باز كنم ، نميدونم چي شد ، يِهو تشتك شيشه نوشابه
به پرواز در اومد و بعد از اينكه به لوستر بالاى ميز ناهارخورى برخورد كرد ، لا
مذهب يكراست افتاد تو پارچ نوشابه و من بدون درنگ دستم رو تو پارچ كرده و تشتك رو
درآوردم و با صداى بلند و از ته دل مى خنديدم ، و به كورش خان ميگفتم ، حال كردى
از اين نشونه گيرى ، همشيره ام هرچي با ايما و اشاره سعى داشت كه منو كنترل
كنه اصلن نتيجه نميگرفت ، زن داييم به بهانه اينكه ميز و صندلى بچه ها جداگانه است
مرا به همراه فرزندان خودش به اتاق ديگه هدايت كرد و واسه آروم كردن من ،
هديه اى رو كه برام گرفته بود رو به من داد و يك هفته ، هم من و داداشم رو
تو تعطيلات عيد كنار خونواده خودش نگه داشت ، هر روز صبح پس از صرف صبحانه
به همراه پسر دايى هام ميزديم بيرون ، تو اين مدت خيلى به من و داداشم خوش گذشت ،
اون موقع ها نوروز توام با شادى بود و مردم از هر قشرى شاد بودن ، اما حالا شرايط
بخصوص تو شهرهاى بزرگ هر روز سخت تر ميشود ، ترافيك ، آلودگى هوا ، قيمت هاى سرسام
آور، يه محيط پر تَنِش و عصبى رو پديد آورده كه شوق اومدن بهار رو از مردم گرفته ،
به هر كوى و برزن كه ميرى ، ميبينى تهران بيشتر شبيه يك كارگاه ساختمانى بزرگ شده
، و اين ساختمانهاى بى هويت ، سيماى شهر رو هم مغشوش كرده و فضايى وهم آلود و پر
هرج و مرج رو به شهر داده ، تهران عوض شده ، ديگه داييم ، پدر و مادرم و شوهر خاله
ام و خيلى هاى ديگه زنده نيستن و ما ها هم كه هستيم اَداى زنده ها رو در مياوريم ،
بايد كه با اومدن فصل بهار ما هم خانه تكانى ، بهتره ، ِبگم دل تكانى بكنيم و از اين
فضا در برويم تا خود واقعي و مسخ نشده خودمان رو پيدا كنيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر