جوون كه بودم يه سيگارى
بود به اسم شيراز ، دودش خيلى زياد و بوىِ خاص خودش رو داشت ، شيراز از اون
دسته از سيگارهاى بى كلاس بود كه بيشتر آدمايي كه وضع مالى خوبى رو نداشتن اَزَش
استفاده ميكردن ،بٍهٍش عمله خفه كن ميگفتن ، نميدونم امروز صبح چرا به ياد
اين سيگار افتاده بودم ، ديروز جمعه بود و من به برادر زاده هام قول
داده بودم كه خونَشون تو شهرك اكباتان بِرم ، صبح اش كلاس داشتم ، گرسنه
بودم ، شب قبل هم چيزى نخورده بودم ، حال و حوصله درست كردن چيزى رو هم نداشتم ،
بعد نماز ، يه حموم گربه شور و بعدش به سمت كلاس راه افتادم ، هميشه از خونه تا
ايستگاه تجريش رو پياده ميرم ، واسه رسيدن به اونجا از ميون بازارچه تجريش رد ميشم
، سرٍ بازارچه كنار امامزاده صالح دو تا مغازه هست كه صبح ها حليم و آش
ميفروشن ، ديروز هوا ، زيادى سرد كرده بود و همين كه سر بازارچه رسيدم ، جوونى تو
سن و سال ، سى رو با لباساى كهنه رو ديدم ، معلوم بود جايى واسه خوابيدن هم
نداشته ، خودش رو به ديوار تكيه داده بود و از سرما ،دستهاشو بِهَم مى ماليد، و
پاهاشو رو پنجه بالا و پايين ميكرد تا گرمش بشه ، همينكه نزديكش شدم ،
با كلمات بريده بريده بِهِم گفت حاج آقا واسم يه آش ميخرى ؟ من كه وقت
زيادى رو نداشتم ،بدون اينكه بِهِش توجهى كنم به سمت اتوبوس راه افتادم ، اما تو
يه لحظه بخودم اومدم و به سمت صدايى كه مرا خوانده بود برگشتم ، با خودم گفتم خوبه
من هم كنار همين جوون يه آشى رو بخورم ، اَزَش خواستم بريم تو مغازه
آش فروشى ، اما اون توى مغازه نيومد ، واسه همين يه كاسه آش رو گرفت و بيرون مغازه
با ولع تمام و با سرعت مشغول خودنش شد ، من كنار شيشه نشسته بودم و يه ظرف آش جلو
بود ، اما خيلى داغ بود ، منتظر بودم يه كمى سردتر بِشه ، داشتم بيرون رو نيگاه
ميكردم ،اين ميون يكى ديگه از همين جماعت زُل زده بود به چشمام ، بِهِش گفتم چى
ميخورى ، گفت يه حليم برام بگير ، اونم تو مغازه نيومد و همون بيرون نشست و خورد ،
تمام حواسم به اونا بود ، من هم آش ام رو خوردم و وقتى بيرون اومدم ، تازه فهميدم
، دير شده ، ديگه نميتونم با اتوبوس برم ، بايد حتمن سر وقت به كلاس ميرسيدم ،
واسه همين مجبور بودم ديگه با سوارى يا تاكسى برم ، كنار خيابون وايستاده
بودم كه يه پيكان نيگه داشت ، من هم سوار شدم ، راننده يه آدمى حدود چهل ساله بود
، ضبط ماشين روشن بود و يه ترانه شوشى رو با صداى بلند گوش ميداد ، با اينكه صبح
بود اما يه سيگار رو با تمام وجود مى كشيد و يه ذره دود رو هم نميزاشت حروم بشه ،
بوى ِ سيگارش ، عين سيگار شيراز بود ، همونطور كه گفتم وقتى جوون بودم تو دوره هاى
ما يه سيگارى به اسم شيراز وجود داشت ،سيگار شيراز عين اُشنو ويژه بود ، فرقش با اونا
اين بود كه فيلتر داشت ، كسى اگه شيراز مى كشيد ، بوى تند اين سيگار تو تمام
لباسهاش جا ميموند ، واسه همين خيلى طرفدار نداشت و طبقات ضعيف تر ازش استفاده
ميكردن ، امروز بعد چند سال ، يه همچين بويى تو سيگار راننده بود ، حالا ديگه محو
ترانه بود و يه جاهايى رو با صداى بلند باهاش زمزمه ميكرد ، "زن باباى بد من
آتيش زده به جونم ، غم گلومو گرفته نميتونم بخونم " حواسش فقط به ترانه بود ،
واسه همين اصلن به مسافراى ديگه كه كنار خيابون منتظر تاكسى بودن ، توجهى رو نداشت
، و به جز من كسى رو سوار نكرد ، وقتى هم ترانه تموم مى شد ، دوباره نوار رو
برگردوند از اول ، وقتى داشت اينكار ميكرد ، گفت اين ترانه لامصب اسيده ، ديشب تا
حالا نتونستم ازش جدا شم ، يارو خوب ميدونسته چى بخونه ، اصلن از دردٍ مردم با خبر
بوده ، صداش كه اذيتتون نميكنه ؟ گفتم ، نه ! از اين نوار خسته شده بودم ، اما دلم
نمى اومد كه خلوتش رو پاره كنم ، به آرامى گفتم ، نا مادرى دارى ؟ گفت : داشتم ،
بچه كه بودم ، مادرم رو خيلى زود از دست دادم ، بابام هم خيلى زود يكى ديگه رو
گرفت ، من از همون روزهاى اول باهاش حال نكردم و بيشتر وقتها بيرون از خونه بودم ،
اما يه خواهر كوچولو داشتم كه نامادرى ، هر دِقِ دلى از من داشت سر اون مياورد ،
بابام هم اصلن حواسش نبود ، مدرسه رو كنار گذاشتم و سر كار رفتم ، يه اتاق اجاره
كردم و خواهرم رو پيش خودم ، آوردم ، امروز خيلى هواشو كردم ، دلم خيلى گرفته ،
گفتم ، خُب يه سر بِهِش بزن ، يِهو بغضِش تركيد ، مرد گنده شروع كرد به گريه كردن
، ازش خواستم ، ماشينو زد كنار خيابون ، باورنميكردم يه مرد اين طورى گريه كنه ،
اشگهاش عين بارون بهارى روىٍ صورتش ميومد و صورتش كاملن خيس شده بود ، با خودم
گفتم ، خيلى دلش گرفته ، لابد يه جايى به حسابش نياوردنش ، با اينكه كارش اينه كه
آدماى اين شهررو به مقصد برسونه و واسه همين هم همه مسيرهارو بلده ، لابد تو هيچ
يك از اين مسيرها ، اصلن ، راهش ندادن ، به حرفاش گوش كردم و با سر اونهارو تاييد
كردم تا درد روى شونه هاش سبك تر بشه و طاقتش هم بيشر شِه ، حالا آروم تر شده بود
، زنگ ِ اول كلاس رو از دست داده بودم اما ديگه دل شوره نداشتم و اينبار من بودم
كه دست آقاى راننده رو گرفته بودم و مسير زندگى رو بٍهِش ياد ميدادم ، بعضى وقتها
بايد مسير اشتباه رفته رو برگشت ، اما تو اين كار بايد يكى كمك آدم باشه .
يا
حق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر