۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

زن بابا


جوون كه بودم يه سيگارى بود به اسم شيراز  ، دودش خيلى زياد و بوىِ خاص خودش رو داشت ، شيراز از اون دسته از سيگارهاى بى كلاس بود كه بيشتر آدمايي كه وضع مالى خوبى رو نداشتن اَزَش استفاده  ميكردن ،بٍهٍش عمله خفه كن ميگفتن ، نميدونم امروز صبح چرا به ياد اين سيگار افتاده بودم ،  ديروز جمعه بود و من به برادر زاده هام  قول داده بودم كه خونَشون  تو شهرك اكباتان بِرم ، صبح اش كلاس داشتم ، گرسنه بودم ، شب قبل هم چيزى نخورده بودم ، حال و حوصله درست كردن چيزى رو هم نداشتم ، بعد نماز ، يه حموم گربه شور و بعدش به سمت كلاس راه افتادم ، هميشه از خونه تا ايستگاه تجريش رو پياده ميرم ، واسه رسيدن به اونجا از ميون بازارچه تجريش رد ميشم ، سرٍ بازارچه كنار امامزاده صالح دو تا مغازه هست  كه صبح ها حليم و آش ميفروشن ، ديروز هوا ، زيادى سرد كرده بود و همين كه سر بازارچه رسيدم ، جوونى تو سن و سال ، سى رو با لباساى كهنه  رو ديدم ، معلوم بود جايى واسه خوابيدن هم نداشته ، خودش رو به ديوار تكيه داده بود و از سرما ،دستهاشو بِهَم مى ماليد، و پاهاشو رو پنجه بالا و پايين ميكرد تا گرمش بشه ،  همينكه نزديكش شدم  ، با كلمات بريده بريده  بِهِم گفت حاج  آقا واسم يه آش ميخرى ؟ من كه وقت زيادى رو نداشتم ،بدون اينكه بِهِش توجهى كنم به سمت اتوبوس راه افتادم ، اما تو يه لحظه بخودم اومدم و به سمت صدايى كه مرا خوانده بود برگشتم ، با خودم گفتم خوبه من هم  كنار همين جوون يه  آشى رو بخورم ، اَزَش خواستم بريم تو مغازه آش فروشى ، اما اون توى مغازه نيومد ، واسه همين يه كاسه آش رو گرفت و بيرون مغازه با ولع تمام و با سرعت مشغول خودنش شد ، من كنار شيشه نشسته بودم و يه ظرف آش جلو بود ، اما خيلى داغ بود ، منتظر بودم يه كمى سردتر بِشه ، داشتم بيرون رو نيگاه ميكردم ،اين ميون يكى ديگه از همين جماعت زُل زده بود به چشمام ، بِهِش گفتم چى ميخورى ، گفت يه حليم برام بگير ، اونم تو مغازه نيومد و همون بيرون نشست و خورد ، تمام حواسم به اونا بود ، من هم آش ام رو خوردم و وقتى بيرون اومدم ، تازه فهميدم ، دير شده ، ديگه نميتونم با اتوبوس برم ، بايد حتمن سر وقت به كلاس ميرسيدم ، واسه همين مجبور بودم ديگه با سوارى  يا تاكسى برم ، كنار خيابون وايستاده بودم كه يه پيكان نيگه داشت ، من هم سوار شدم ، راننده يه آدمى حدود چهل ساله بود ، ضبط ماشين روشن بود و يه ترانه شوشى رو با صداى بلند گوش ميداد ، با اينكه صبح بود اما يه سيگار رو با تمام وجود مى كشيد و يه ذره دود رو هم نميزاشت حروم بشه ، بوى ِ سيگارش ، عين سيگار شيراز بود ، همونطور كه گفتم وقتى جوون بودم تو دوره هاى ما يه سيگارى به اسم شيراز وجود داشت ،سيگار شيراز عين اُشنو ويژه بود ، فرقش با اونا اين بود كه فيلتر داشت ، كسى اگه شيراز مى كشيد ، بوى تند اين سيگار تو تمام لباسهاش جا ميموند ، واسه همين خيلى طرفدار نداشت و طبقات ضعيف تر ازش استفاده ميكردن ، امروز بعد چند سال ، يه همچين بويى تو سيگار راننده بود ، حالا ديگه محو ترانه بود و يه جاهايى رو با صداى بلند باهاش زمزمه ميكرد ، "زن باباى بد من آتيش زده به جونم ، غم گلومو گرفته نميتونم بخونم " حواسش فقط به ترانه بود ، واسه همين اصلن به مسافراى ديگه كه كنار خيابون منتظر تاكسى بودن ، توجهى رو نداشت ، و به جز من كسى رو سوار نكرد ، وقتى هم ترانه تموم مى شد ، دوباره نوار رو برگردوند از اول ، وقتى داشت اينكار ميكرد ، گفت اين ترانه لامصب اسيده ، ديشب تا حالا نتونستم ازش جدا شم ، يارو خوب ميدونسته چى بخونه ، اصلن از دردٍ مردم با خبر بوده ، صداش كه اذيتتون نميكنه ؟ گفتم ، نه ! از اين نوار خسته شده بودم ، اما دلم نمى اومد كه خلوتش رو پاره كنم ، به آرامى گفتم ، نا مادرى دارى ؟ گفت : داشتم ، بچه كه بودم ، مادرم رو خيلى زود از دست دادم ، بابام هم خيلى زود يكى ديگه رو گرفت ، من از همون روزهاى اول باهاش حال نكردم و بيشتر وقتها بيرون از خونه بودم ، اما يه خواهر كوچولو داشتم كه نامادرى ، هر دِقِ دلى از من داشت سر اون مياورد ، بابام هم اصلن حواسش نبود ، مدرسه رو كنار گذاشتم و سر كار رفتم ، يه اتاق اجاره كردم و خواهرم رو پيش خودم ، آوردم ، امروز خيلى هواشو كردم ، دلم خيلى گرفته ، گفتم ، خُب يه سر بِهِش بزن ، يِهو بغضِش تركيد ، مرد گنده شروع كرد به گريه كردن ، ازش خواستم ، ماشينو زد كنار خيابون ، باورنميكردم يه مرد اين طورى گريه كنه ، اشگهاش عين بارون بهارى روىٍ صورتش ميومد و صورتش كاملن خيس شده بود ، با خودم گفتم ، خيلى دلش گرفته ، لابد يه جايى به حسابش نياوردنش ، با اينكه كارش اينه كه آدماى اين شهررو به مقصد برسونه و واسه همين هم همه مسيرهارو بلده ، لابد تو هيچ يك از اين مسيرها ، اصلن ، راهش ندادن ، به حرفاش گوش كردم و با سر اونهارو تاييد كردم تا درد روى شونه هاش سبك تر بشه و طاقتش هم بيشر شِه ، حالا آروم تر شده بود ، زنگ ِ اول كلاس رو از دست داده بودم اما ديگه دل شوره نداشتم و اينبار من بودم كه دست آقاى راننده رو گرفته بودم و مسير زندگى رو بٍهِش ياد ميدادم ، بعضى وقتها بايد مسير اشتباه رفته رو برگشت ، اما تو اين كار بايد يكى كمك آدم باشه .
يا حق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر