۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

من رفتني ام

 
شايد باورش سخت باشه و يا شايد هم خنده دار به نظر برسه ، چند سال پيش به يه بيمارى گرفتار شده بودم كه عجيب بود ، مجبور بودم هر روز حمام كنم و لباسهامو 
عوض كنم ، ترشحات بد بويى از نافم بيرون ميزد ، بوى اون به قدرى نا خوشايند بود كه دور شكم و روى نافم رو پانسمان ميكردم تا بوى اون خلق اله رو ناراحت نكنه ، آزمايشات مختلفى رو از نمونه بردارى تا عكسبردارى رو هم تجربه كرده بودم ، واسه درمون هم سراغ دكتراى زيادى هم رفته بودم اما نتيجه نگرفته بودم ، دكتر همايون شهيدى از آشنايان اعيال بود كه تو بيمارستان ايرانمهر مشغول بود ،واسه همين سراغ ايشون رفتيم ، اون پس از معاينه منو به يه دكتر تو كلنيك معرفى كرد،  يه دكتر كه سن و سالش هم زياد بود ، اسمش يادم نيست ، منو رو تخت خوابوند و نور چراغ مطالعه رو روى نافم متمركز كرد و با پَنس و گاز به جون نافم افتاد و در عرض چند دقيقه توده اى از جرم رو كه جنسش از مو بود رو از نافم بيرون كشيد و موضوع به همين سادگى تموم شد ، الانه چند روزه كه جمع كردن توده هاى مو توسط نافم دوباره كار دستم داده و بايد همون آقاى دكتر رو پيدا كنم ، تو فكر اينكه دكتر هنوز تو بيمارستان است و يا بازنشست شده و احيانن جان به جان آفرين تسليم كرده ، ذهنم رو به خودش مشغول كرده بود ، خلاصه اينكه حالم گرفته بود و حال و روز خوبى رو نداشتم ، از نشستن پشت كامپيوتر هم خسته شده بودم ، واسه همين زدم بيرون ، راه ميرفتم و با خودم فكر ميكردم و خاطرات گذشته رو مرور ميكردم ، شب ديگه به آخرهاى خودش نزديك شده بود، اگرچه خسته شده بودم اما دلم نميخواست به خونه بيام ، اصلن كسى منتظرم نبود ، هوا هم سرد بود، رو  يه نيمكت تو باغ فردوس نشستم و سيگارى رو روشن كردم ،يه تعداد جوون هم دور هم جمع شده بودن و با صداى بلند مى خنديدن ، به ياد پسرم افتاده بودم ، چند وقت پيش بود كه با هم به سينما باغ فردوس رفتتيم ، تو اين حال و اوضاع بودم كه متوجه شدم يه خانوم خوش سيما كه سن و سالش حدود پنجاه بود اومد و رو همون نيمكت كه من نشسته بودم ،لَم داد و نگاه خودش رو به آسمون دوخت ، حالش به نظرم عجيب بود ،راستش ترسيده بودم ، مى ترسيدم تو اين سن و سال گرفتار گشت ارشاد بشم ، واسه همين فكر كردم كه بهتره پاشم و به خونه برم ،حالا اون جوون ها هم متوجه حضور اين خانوم شده بودن ، سر و وضع خانومه بسيار مرتب ،و خوش پوش بود ، با خودم گفتم  شايد ميخواد علف بخره و يا شايد هم مواد فروش است ، تو همين فكر بودم

گفت: ميشه ازتون يه چيزى بپرسم ، برام جوابش خيلي مهمه

گفتم: البته ، اگه جوابشو بدونم ، خوشحال هم ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: سراغ دكترهاى متخصص رفته اى ؟ خارج چه طور؟ من كه سابقه بيمارى ،
 تومور مغزى و جراحى در خارج از كشور رو داشتم ، بِهٍش گفتم ، آيا به خارج از كشور هم فكر كرده اى؟

گفت: تا حالا سراغ همه كسانى كه رفته ام رو يه چيز ، نظرشون يكى است و اون اينكه ، نه داخل و نه خارج راه حلى رو نداره و من رفتنى هستم و كارى هم نميشه كرد. 

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاهم کرد و گفت: يعنى اَگه  من بميرم ، خدا کريم نيست؟

فهميدم ،چِرت گفتم و طرف آدم فهميده ايه و نميشه ، تو سرش گٍل ماليد.

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟


گفت: راستش از وقتي فهميدم كه دارم ميميرم ، اولش خيلي ناراحت شده بودم و از خونه هم ديگه بيرون نمى اومدم ، تمام كارم غصه خوردن شده بود ، 


تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي بايد منتظر مرگ باشم

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟


گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟


گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز


يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم

گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه

خلاصه فهميده ام كه همه ما رفتني هستيم ، اما دونستن وقتش ، مگه فرقي ميكنه؟ 
باز هم خنديد و رفت و با رفتنش منو هم تو فكر برد ، تو فكر اين ماجرا بودم و از اين ملاقات بسيار شاد شده بودم ، شروع به خنديدن كردم و با صداى بلند ميخنديدم ، حالا اون جوونها بودن كه يه جور عجيبى منو نگاه ميكردن و لابد با خودشون ميگفتن كه جنسش نا خالصى داشته كه پير مرد رو به اين روز انداخته كه تو نيمه شب و هواى سرد داره قهقهه ميزنه ، يه سيگار ديگه روشن كردم و به سمت خونه راه افتادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر