۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

ارسطو ثابت عموی تنیِ بهادر

به سرنوشتِ برادر بزرگ بابام "ارسطو" هیچوقت فک نکردم و نمیکنم. یعنی‌ حتی اگه بخوام روش دقیق شم، دریافتی حاصل نمی‌شه. اصلا نمیدونم ارسطو چند سالگیش مرد یا اختلاف سنًیش با بقیهٔ بچه‌ها چقدر بود. فقط میدونم عمری بیشتر از ۳ ۴ سال نکرد. اینم نمیدونم که چرا و چه‌جوری مرده. شاید ۳ ۴ سالِ اولِ زندگی‌ اونقدر فراز و نشیب‌ نداره و واسه همه به یه شکل میگذار و چشمِ ذهن نمی‌کشه به اون سمت که ببینش.  شاید عقل به چشمم بوده و چون ندیدمش و روزانه یادی ازش نبود، فکری هم راجع بهش نکردم. مهم این بود که مرده.تصور مرگ به عنوان فقط "پایان"، سال هاست در ناخوداگاهم طرح ریزی شده و آموزه‌های دینی ذرّه‌ای تاثیر بر این باورم نداشته.


۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

چرا اينطوري


بنام ايزديكتا

نميدونم اين روزا ،راه تون به ميدون قدس و تجريش افتاده است ، راستش از وقتي ايستگاه مترو تجريش تو ميدون قدس افتتاح شده ،جماعت بيشتري از مردم تو اين دو تا ميدون كه فاصله كمي هم از يكديگه دارن حاضر هستن و گاهي وقتها ،اينقدر ازدحام مردم زياد ميشه كه آدم حس ميكنه مردم دارن تو هم مي لولن  ، از بچگي بافت منطقه تجريش رو دوست داشته ام ، و حالا هم، از وقتي كه ، از ميون خانواده رونده شده ام و تنها زندگي مي كنم ،آپارتمان كوچكي رو تو دزاشيب اجاره كرده ام ، شب ها خوابم نمي بره ، و جلوي پنجره مي نشينم و به اطراف نگاه مي كنم ،واسه همين هم چراغ خونه عموما روشنه ، چراغ خونه يه پير مرد وقتي روشنه ، معني اش اينه كه باز بيخوابي و خاطرات گذشته سراغش اومده ، آدمي كه از گذشته نتونه  دل بكنه نمي تونه وارد آينده بشه ، وقتي دقت مي كنم ،مي بينم كه تمام دلبستگي هام مربوط به گذشته است و در قضاوتهايم هم ، اصالت رو به گذشته ميدم ، براي رفتن سر كار، از وسيله نقليه عمومي ، دقيق تر بگم از اتوبوس استفاده مي كنم ، واسه اين كار هم ،اول فاصله بين خونه تا ترمينال اتوبوسها رو كه جلو امامزاده صالح قرار داره، پياده طي مي كنم ،بخشي از اين پياده روي از ميون بازارچه قديمي تجريش ميگذرد ،صبح ها وقتي از ميون بازارچه عبور مي كنم چون هنوز ،كسب و كار بازار شروع نشده و عملن بازار تعطيل و تعداد اندكي در آن حضور دارن ،خيلي سريع به ترمينال ميرسم و بايد بگم هرچه نماي ساختمون ها در بيرون از بازارچه زشت و بد قواره است ، بجاش معماري سنتي بازارچه، منو راضي ميكنه ،كه مسير ترددم رو طوري تنظيم كنم كه از ميون بازارچه عبور كنم .

 چند روز قبل وقتي از سركار برمي گشتم ، متوجه شدم كه داخل بازارچه رو كندن ،كه اين كار،به نوبه خود باعث شده بود سرعت حركت كه ، هميشه به علت ازدحام مردم كند بود ، نسبت به  روزهاي ديگه ،كندتر بشه ،با خودم گفتم بهتره كه ديگه فقط صبح ها از بين بازارچه رد بشم ،فردا صبح وقتي وارد بازارچه شدم ، در بخش انتهايي مسير را بسته بودن و مردم رو هدايت مي كردن كه از در غربي امام زاده وارد و از درب شرقي اون خارج بشن ،واسه مردها مشكلي نبود اما خانوم ها مي بايد در بدو ورود چادري رو از درب غربي ميگرفتن و بر سر مينداختن و سپس در زمان خروج اين چادر رو به انتظامات در شرقي تحويل ميدادن و خارج مي شدن ، برخي از خانوما هم كه براي زيارت تشريف آورده بودن كه ديگه با چادر دريافتي به داخل حرم ميرفتن ،هرچه از ساعات اوليه صبح فاصله مي گرفتيم جمعيت و خانوم هاي بيشتري مي بايد از ميون امام زاده به طريقي كه گفتم رد مي شدن ،تعداد چادر ها در در غربي تمام شده بود يكي از انتظامات دوان دوان ميرفت و چادرها را از در شرقي جمع مي كرد و نفس زنان به در غربي ميرساند و اين عمل با توجه به حضور رو به افزون خانوم ها تكرار مي شد !!!

مثل خيلي وقتهاي ديگه هاج و واج موضوع را از نزديك نظاره مي كردم ،تا اينكه آقاي ميانسالي كه موقر و خوش پوش هم بود و معلوم بود كه از مديران و مسئولين ، ويا قدر قدرت هاي مجموعه پا به ميدون گذاشت، با اومدنش منتظر بودم ببينم كه اين مسئله رو چطوري حل  مي كند ، ايشان با توجه به آموزش هايي كه ديده بود و دونسته هاي مديريت ،راه حل مسئله رو ،  استفاده همزمان از دو نفر نگهبان به جاي يه نفر دونست ! تا به اين نحو ضمن جاري شدن حدود الهي و محجبه تر شدن خانوم ها در داخل صحن حياط امامزاده ،سرعت مناسبي در رسوندن چادر به درب غربي صورت بپذيره و خانومها در نوبت انتظار چادر زمان را از دست ندهند!

اي واي بر ما ، همينطور كه انگشت حسرت را با دندون مي گزيدم به سمت اداره ،براه افتادم ، وقتي سر كار رسيدم ،يكي از همكاران گفت ،فلاني ميدوني كه در اردبيل طرح تفكيك جنسيتي تماشاي فيلم رو تو  سينماها انجام شده ، تعجبم بيشتر شد اما وقتي خوب به جنس و نوع تصميماتي كه مديران جامعه مي گيرن دقت كردم ،ديدم ، بيشتر راه حل هاي اونا ،از جنس  همين دسته از، راه حل هاست .

 نقش اصلي يه مدير مشكل گشايي است، اما اگه پيش فرض مدير نگاه مكانيكي به مسائل باشه ، از نظر او ، ابتدا هر ماشيني خوب و مناسب است اما رفته رفته سيستم رو به زوال ميرود و انحراف از استانداردها پديد مي آيد و لذا كار مديران بازگشت به قبل است و اتفاقا از نظر  اونها هم  ، اصالت در گذشته و به گذشته ها تعلق دارد ، و تازه براي هر چيزي استاندارد و اندازه اي هم تعريف شده مثلن ،وقتي جهت آزمايش خون و ادرار به آزمايشگاه مراجعه مي كنيم ،اندازه قند خون با توجه به سن و سال فرد بر اساس  استاندارد بين 72 تا 110 تعيين گرديده و در صورتي كه اندازه آن بالا باشه كنارش علامت ستاره اي هم نقش بسته با اين مضمون كه آزمايش تكرار گرديده .توي همچين نگاهي  تمام تلاش پزشك متوجه  اين است كه به گذشته بر گردد و تمامي مواردي كه باعث شده تا قند بيمار افزايش يابد رو شناسايي و دارو و روش درماني را پيشه بگيره ،اونا اعتقاد دارن كه رفع نامطلوب به مطلوب مي انجامد. اين نگاه در بين بسياري از مديران جامعه هم وجود دارد و طبيعي است ، از نگاه چنين مديراني ، كار يه مدير برگشت به قبل است اصلن اين مديران به آينده نگاه نمي كنن در صورتي كه وظيفه مديريت ساخت آينده است ، اما بايد دونست كه ساختن آينده يه هنر است و به روحيات ،ارزشها،اميدها و آرزوها بر ميگردد ، اگرچه شايد جنبه احساسي و اخلاقي داشته باشد و يه مدير بايد بتواند بين اجزا يه تركيب بديع پديد آورد و به اصطلاح كل نگر و نه جز نگر باشد.

حالا كه به خودم و محيط اطراف خودم نگاه مي كنم مي بينم همه كارها رو با وصله پينه كردن پيش مي بريم ،و اصلن اعتقادي به چاره بنيادين نداريم و نمي آييم بگوييم كه خانه از بنياد خراب است ،بايد نه تنها تغييرات شرايط رو پذيرفت بلكه بايد در پي دگرگوني بود و از چارچوب گذشته قطع اميد كرد و طرحي نو درانداخت .

تا بعد –حق نگهدار

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه


حالا كه گرفتار ديار غرب و غربت شده ايم ،ظاهرن چاره اى جز تحمل وضعيت فعلى نيست بايد كه با آن كنار اومد ،اما اين نبايد باعث بشه كه اصلن خود را پيشاپيش ببازيم ،توى همچو حال و هوايي برخى از هموطنان را مى بينم كه حالشان خيلى خراب است درست مثل كسانى كه دچار يه يبوست فوق العاده شده اند و  هيچ راه خروجى هم ندارن ،از ترس اينكه اشتباه كنند ،مهمترين اشتباه زندگى شان را انجام ميدهند و آن اينكه هيچ كارى را انجام ندهند و خودشان را در سايه امن نگه دارند.
انتخاب عملن دو بخش دارد ،انتخاب يعنى يكى را برداشتن ،شايد اين بخش راحت ترين قسمت آن است ،اما دور ريختن بقيه خيلى سخت است ،غرب در سالهاي اخير همواره با پيشرفت علم روبرو بوده است ،غربى ها توليد كننده علم هستن و ما حداكثر كارى كه مى توانيم انجام دهيم اين است كه باىتلاش و كوشش بسيار آنقدر بايد تلاش كنيم تا در علم كه توليد كننده اش ما نيستيم تازه واجد شرايط بشويم و حداكثركارى كه از دست ما بر خواهد آمد اينكه آنها را نقد كنيم ،بايد دانست كه علم يه وسيله است ،اگر حواسمان بِهٍش نباشه ما را take over ميكنه و بعدش اين وسيله به هدف تبديل ميشود ،اگه هواى مقاصد را هم نداشته باشى ،تمام اينها به دكان و دستك تبديل مى شود،گرفتارى بنى بشر اين است كه در ابتداصاحب تخىل و رويا بود و قدرت ايده پردازى داشت ، اما علم  را با خود نداشت ،چون جاهل هم بود،جفنگياتى را براى خودش بافته بود،رفته رفته با اومدن علم برخى از جهل هايش حل شد،و ريشه اين جفنگيات زده شد كه به نوبه خود باعث شد روز به روز توجه بيشتري به علم بشود،و نهايتا چيزي كه اتفاق افتاد اين بود كه تخيل و رويا را دور انداخت ،درست است كه  در اون روزگار تخيل با خرافات قاطى شده بود،و معجون عجيب و غريبى را درست كرده بود كه در مرحله نخست اصلن علمى نبود،بايد توجه داشت كه تخيل عامل مهمى است مثل اين ميماند كه بچه را بدون لباس حمام دور انداخته باشىيم .
اگه به احوال آدماى موفق تو همين ديار غرب با دقت نگاه كنىم ،مى بينيم لزومن اونا آدماى علمى نيستن ،انديشه بيشتر آدم را انديشناك مى كند،ما به دنيايي پا گذاشته ايم كه بايد به جنون (البته از نوع خوبش) پا بدهيم و دل به دريا بزنيم تا موفقيت را هم تجربه كنيم ،اگه علم به ما مى گويد كه هر پديده چه هست اما تخيل و رويا (قدرت ايده پردازى)به ما مى گويد كه اين پديده چه ها مى تواند باشد! تخيل پايه اصلى افسانه و هنر است.

آخه تو اين ديار به جز زنجيرهاى پايمان چه چيزى را داريم كه نگران از دست دادنش باشيم ،تا قبل از اينكه پايم به اينجا برسد با توجه به اخبارى كه از محيط داخل كشور مى گرفتم ،اعتقاد داشتم كه وقتى ايرانى ها به خارج مى آيند ،به علت پشتكارشان بسيار خوش مى درخشند، اما امروزه خيلى با اين فكر موافق نيستم ،نظر شما چيست ؟ براى موفق شدن در غرب بايد به چه پارامترهاىى توجه داشت؟


A true artist only walks on the narrow edge between insanity and reality


۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

ابات مي – چرا سقاباشي



بنام ايزديكتا

 اين روزها حال خوشي را ندارم ،با اينكه بيش از نيم قرن را طي كرده ام اما هنوز هم مثل يه مرغ پر كنده ،خودم رو اين ور و اون ور ميزنم و به دنبال پيدا كردن منبع حيات ام مي باشم ، مضافا اينكه اخيرا تنها هم شده ام و اين به نوبه خود ، اثر تخريب كننده اي را بر روي حال و احوالم داشته است ، حالا ديگه بر اثر تنهايي وقتي تو خيابون هم دارم راه ميرم بي اختيار اشك از چشام راه مي افته ، راستش واشرهاي پشت چشمانم شل شده و از آب بندي خارج شده با كوچكترين مسئله اي به هم ميريزم ، دلم از بي وفايي ها و نامردمي ها پر است و برام مرام ومعرفت حرف اول را ميزند. قديما وقتي ما بچه بوديم ، آدما هم خيلي ساده تر بودن،مراسم و سنت ها هم حال و هواي ديگري داشت ،باور مردم به غيرت و وفاداري ياران امام خيلي محكم بود، اگرچه امروز هم نسل هاي من كه  نسل مو سفيد نام دارند،تو ماهاي محرم در تكيه هايي كه تشكيل ميشه بدون تكلف شركت مي كنن ، مرحوم مادرم تعريف مي كرد ، زماني كه من هنوز به اصطلاح زبان باز نكرده بودم ، تكه پارچه اي رو به چوبي وصل مي كردم و اونو مثل يه پرچم به حركت در مي آوردم ، و دور حوضي كه در وسط حياط قرار داشت مي چرخيدم و چون نمي توانستم كه كلمه ابلفضل را تلفظ كنم به جاي ان يا ابه مي گفتم همانطور كه گفتم آدما اونوقتها ساده و به هم نزديك تر بودن ، مردم به فكر هم بودن و بانيان خيري مي شدن كه براي آب دادن به رهگذراي تشنه ، سقاخونه درست مي كردن ،سقاخونه ها معمولا از يه ظرف سنگي تشكيل ميشد ، كه آب را در وسط اون و يا تشت مسي كه براي اين منظور تهيه شده بود مي ريختن ، و مردم با پياله مسي كه با زنجير از اون آويزون كرده بودن آب مي خوردن ، اونوقتها هنوز روشنايي و تيرهاي چراغ برق به كوچه و خيابونا كشيده نشده بود ، باز اين مردم بودن كه با روشن كردن شمع دور اين تشت هاي سقاخونه روشنايي را هم به اون كوچه مي آوردن ، رنگ سقاخونه ها هم رنگ سبز بود ، آخه رنگ سبز رنگ نوستالوژي شيعه است ، توي سقاخونه هم شمايلي از ابوالفضل العباس قرار ميدادند ، اگرچه قهرمان ذهني ام هميشه حربن رياحي است اما نسبت به مرام و وفاداري و مردونگي حضرت ابلفضل يه احساس توام با ادب و ارادت  دارم ، شايد بخشي از اون به علت بيماري باشه كه دچارش هستم ،هيچوقت دوست نداشته ام به شكل معمول توي رختخواب تمام كنم ،هنوز هم برام عدالت و آزادي مهم است و هنوز هم به دنبال ارزش هاي انساني و اخلاقي هستم ، هنوز هم وقتي دلم از نامردمي ها مي گيره باز سراغ فرمانده و پرچمدار عاشورا ميرم ،شخصا باهاش صحبت مي كنم وتو اين ميان به حرفاي نانوشته او هم گوش دل مي سپارم ، بعدش آروم ميشم ،سايه  ابلفضل در تمام جزييات زندگي مرحوم مادرم و آرزوهاي او وجود داشت ، با اينكه آدرس و نشوني او را دقيقا به من داده بود اما در كشاكش روزگار اونو گم كرده بودم ، دنبالش مي گشتم تا با پيدا شدنش خودم را هم پيدا كنم ، حالا ديگه زمونه قديم عوض شده ، آدما از هم دور شده اند ، اينترنت هم تو زندگي اونا مهم شده ،اين تشنگي و نياز به آب و نور، توسعه مفهومي پيدا كرده ،حالا ديگه اين تشنگي وتاريكي در عرصه اخلاقيات و عمل به مناسبت هاي اجتماعي بيشتر شده ، الان  كه اين امكان برام فراهم شده تا حرفامو بزنم ، به خاطر ارادتي كه به حضرت ابلفضل دارم ، نام سقاباشي را براي خودم انتخاب كردم ،چهار زانو مقابل تك تك شما عزيزان مي نشينم ، دلم مي خواد با هم بينديشيم ،مشورت كنيم ، راه را از چاه تشخيص دهيم و به همديگه عشق و آگاهي هديه كنيم ، از كتاب و هنر ، از موسيقي و سينما گرفته تا مشكلات روز افزون اجتماعي كه كلان شهرهاي ما دچار اون هستند ، موضوعات و دغدغه هاي خود را مطرح كنيم ،با توجه به بضاعت اندك علمي ام، دنبال اين نيستم كه لزوما به جواب مشخصي هم برسم ، بلكه طرح موضوع را به عنوان بخش مهمي از مسئله ميدانم و در اين ميان مطمئن هستم كه فراوان از شما خواهم آموخت .
تاريخ تحرير اين يادداشت ، ايام ماه شعبان است ، اعتقاد دارم كه آموزه هاي اخلاقي بايد كه بتواند به ما كمك كند تا با همديگه رفتاري انساني داشته باشيم ، گرچه ماه شعبان است اما به اين تقويم ها اعتباري نيست براي آدم شدن بايد كه تغيير و تحول را از درون خودمان آغاز كنيم .
تا بعد –حق نگهدار