امروز اول مهرماه ،تو
ايستگاه ميدون ونك سوار اتوبوساىBRT به سمت تجريش شدم ، جوونكى كه
عينك پَنسى به چشم زده بود و شباهت زيادى به على "پسرم "داشت ،توجه مرا
بخودش جلب كرده بود ، بى اختيار ياد پسرم افتاده بودم و زيرچشمى نگاهش ميكردم
،آروم كوله پشتى اش رو بدست گرفت و جاى خودش را به من داد ،اتوبوس شلوغ و
راننده هم عين خرما تِپُون مردم رو رو هم سوار كرده بود ، سرم رو به شيشه پنجره
تكيه دادم ، بعد از رفتن بچه ها ديگه كاملن تنها شدم ،عادت دارم نگاهم رو به يه
نقطه ثابت بدوزم و دونه هاى تسبيح رو تو دستم بچرخونم ،آقايى كه كنارم نشسته
زير لب غرولند مى كنه و ميخواد متلك بِگه ، به نظر مياد، از اينكه من تسبيح بدست
مشغول ذكر گفتن هستم ،شاكيه و زير لب داره دشنام ميده ، حس تنفر رو تو چهره اش
مشهوده ،اٍنگارى كه يكى رو پيدا كرده تا هرچه بد و بيراهى رو كه تو دلش داره و
ميخواد حواله جمهورى اسلامى كنه ،بهِش حواله كنه ، حالا ديگه پير هم شده ام و از
قدرت جوونى هم خبرى نيست ، راست و حسينى خسته ام ،اصلن فكر نميكردم اينقدر جون سخت
باشم ، بيشتر از همه، از دست خودم خسته ام ،بالا سرم خيلى ها ميله اتوبوس رو
گرفتن و وايستادن ، نگاهم رو از چشمان همه ميدزدم ، به بيرون نگاه مى
كنم ،پوستر برخى از فرماندهان جوان دوره جنگ رو ديوار نصب شده ، عكس ها مرا
به ساليان قبل ميبرد ،انگار همين ديروز بود كه جنگ نكبتى شروع شد ، اون موقع جوان
و شاداب بودم ،حالا با گذر زمان گَردِ پيرى رو همه وجودم نشسته ،موهام عين پنبه
سفيد شده ، تو اين مدت ، اگرچه روزگار به تلخى ، اما با سرعت و خيلى زود گذشت ، نه
تنها من ، بلكه هيشكى هيچى نفهميد ، ٣٠ شهريور سال ٥٩ روزى بود كه مرحوم مادرم
همراه با كبرا خانوم (مادر سعيد ساعدى) عازم سفر مكه بود،كاروان قرار بود كه از
جلوى مسجد خَيّر تو ميدون شهدا حركت كنه ،راهنماى كاروان آقاى قوانينى بود ،مرحوم
مادرم علاقه عجيبى به مكه و كربلا و شام و اصلن جاهاى مذهبى داشت ، درست يه همچين
روزايى ، دو سال پيش از اون ، براى مكه ثبت نام كرده بود ،خدايى پولش رو هم
خودش با فروش النگوهاش تهيه كرده بود ، كبرا خانوم دوست مادرم بود ، خونه شون تو
كوچه عبدى بود كه پس از شهادت پسرش ،اسم كوچه ، عوض شد و اسمِ كوچه ،شهيد
سعيد ساعدى شد ، ما هفت تا خواهر و برادر بوديم ،همگى كنار مسجد اومده بوديم تا
مادر را مشايعت كنيم ، مادر چادر مشكى به سر داشت و گوشه اى از اون رو زير لب داشت
، و داشت آخرين توصيه ها رو به همشيره بزرگترم ،خاتون خانواده ميگفت ، هنوز
هم چهره مادرم رو وقتى تو رويا مجسم مى كنم ،اونو با چادر مشكى يا چادر نمازش ، تو
ذهن تصور مى كنم ، مادرپس از رو بوسي با همه بچه ها ، توصيه هاشو به همه خواهر و برادرها
، دوباره تكرار كرد و سفارش ته تَقارى خونه ،سعيد رو به همه ما بخصوص به
همشيره بزرگتر كرد ، بعدش با نگرانى سوار اتوبوس شد و به سمت فرودگاه براه افتاد
،از سعيد ،برادر كوچكترم و كوچكترين فرزند خونه بِگم كه سروصورتش شبيه ماها نبود و
بيشتر شبيه مرحوم پدرم بود ،موهاى طلاىى با چشمانى سبز ،معروف به سعيد آمريكايى ،
سعيد خيلى درسخون نبود ،عوض اش تا دلتون بخواد اهل بازى ،بخصوص فوتبال بود
، عاشق فوتبال بود ، صبح تا شب تو كوچه پس كوچه ها ، يا تو زمين خاكى به
دنبال توپ ميدويد ،حالا با بچه هاى محل يه تيم فوتبال به نام تيم عقاب درست كرده
بودن ،رو ديوار كوچه با رنگ و با خط خرچنگ قورباغه ، نوشته بودن كه تيم عقاب
،آماده مسابقه است ،سعيد وابستگى عجيبى به مادر داشت ، همشيره بزرگتر پرستار بود و
كار ميكرد ، و كمك خرج خونه بود ، تو مدتى هم كه مادر نبود حواسش به همه ما
بود ، اون روز گذشت ، تعطيلات تابستونى عملن تموم شده بود و سعيد مى بايست اول مهر
به مدرسه ميرفت ، هيچكدام از ما به مدرسه غيرانتفاعى كه اون موقع ها بِهٍش ملى مى
گفتن ، نرفتيم و هَمَمون تو مدرسه دولتى درس خونديم ، اون وقتها مثل امروز ، اصلن
توجهى به بچه ها نميشد ، خريد دفتر و كتاب قبل از شروع مدرسه حداقل تو طبقه ضعيف
مرسوم نبود ، تازه بعد از اينكه به مدرسه ميرفتيم ، معلم مى أمد و مى گفت مثلن چند
دفتر ٤٠برگ تهيه كنيد ،خوراك ما هم كه كاغذ كيلويى كاهى بود ، همونطور كه گفتم
سعيد به همراه چندتا ديگه از هم سن و سالهاش تو كوچه تيم فوتبال درست كرده بودن
،الحق والانصاف هم تيم يك دست و خوبى بودن ،خبر داشتم كه امروز يه مسابقه حسابى با
تيم پاس ،بچه هاى چند كوچه بالاتر داشتن ،اينو از تو صحبت هاش با سيروس
داداش ديگم شنيده بودم ،تو تيم حريف يكى شون رو خوب مي شناختم ،داريوش بچه
آبادان كه عين برزيلى ها بازى ميكرد ،اما خدايى ،خالى هم خيلى مى بست و وقتى تيم
اش گل ميخورد ،ديگه خيلى خشن مى شد ،خودش اينو قبول نداشت ، با تعصب عجيبى
بازى مى كرد ،و جثه اش هم بزرگتر از سن اش نشون ميداد، اما همبازى هاى سعيد تو تيم
عقاب ، يكيشون حسين تُركه، معروف به حسين پله ،حميد مصداقى معروف به حميد ننه و
احمد شهيدى و مسعود عبدايى بودن ، بچه هاى تيم خيلى باهم بازى كرده بودن ، يه
جورايى همديگر رو تو بازى خيلى خوب ميديدن و پاس كارى خوبى داشتن و دَمار از
روزگار تيم حريف در مياوردن ، من هم يه جورايى از اين وضع خوشحال بودم ،ته دلم به
اين تيم محلى علاقمند بودم ، اما تيم پاس ،تيم خوبى بود ، واسه همين استرس داشتم ،
هوا رو به خنكى ميرفت و بازى قرار بود حدود ظهر شروع بشه ،قبل از بازى دورتادور
زمين رو با گچ دستى خط كشى كرده بودن ،اهالى محل هم از بزرگ و كوچيك ، عادت داشتن روزهاى
مسابقه دور تا دور زمين جمع بِشن و بچه هارو تشويق كُنن ، هنوز تا شروع
مسابقه وقت بود ،اما دلم ميخواست كه كنارشون باشم تا اگه كارى بود انجام بدم
،راستى تيم ،يه مربى كه نه ، بهتره بگم يه سرپرست ، يه بزرگتر داشت ،آقا يوسف ،كه
تو محله ميوه فروشى داشت و بچه ها رو تر و خشك ميكرد و روزهاى مسابقه از لحاظ ميوه
اونا رو ميساخت ، يه پيكان استيشن قرمز رنگ هم داشت كه هم ميوه ها رو و هم بچه ها
رو با اون جا بجا ميكرد،آقا يوسف يه پرسپوليسى دو آتيشه بود ،بالاى جرخ ميوه فروشي
اش يه ضبط صوت داشت كه هميشه صداى نوار آقاى بهمنش (گوينده ورزشى) رو
واسه مسابقه اى كه پرسپوليس شيش تا به تاج زده بود رو پخش مى كرد ،اينقدر اين نوار
رو گوش كرده بود كه ديگه تك تك كلمات آقاى بهمنش رو حفظ بود ، وقتى لحظه زدن هر
كدوم از اون شيش تا گل ميرسيد ، آروم مى ايستاد و با تمام دل و جون به نوار دل مى
سپرد و كلمات آقاى بهمنش رو تكرار ميكرد و با شنيدن گل ،بى اختيار فرياد ميزد ،شيش
تايى ها ، شيش تايى ها،اهالى محل با قضيه آشنا بودن ،سر به سرش ميزاشتن ،آقا يوسف
كاسب با انصافى بود واسه همين همه دوستش داشتن ، اون روز آقا يوسف هم زودتر از همه
اومده بود و با بچه ها صحبت ميكرد ، ديگه يواش يواش همه اهالى محل دور زمين جمع
شده بودن ، قرار شده بود كه آقا ماشااله داور مسابقه باشه ،هنوز بازى شروع نشده
بود كه صداى تشويق بچه هاى محل گوش فلك رو كر كرده بود ، بازى با شير يا خط و
انتخاب دروازه شروع شد ،اهالى محل با هم فرياد ميزدن ،پاس به من گفت ،چى گفت ؟پشت
تلفن گفت چى گفت؟بالا پشت بام گفت چى گفت؟گفت : من از عقاب ميترسم ، با يه هـمچين
تشويقهايى بازى شروع شده بود ، بچه ها يه جورى بازى ميكردن كه آدم فكر ميكرد،توپ
به پاشون چسبيده است ، تو همون اوايل بازى ، حسين پله توپ رو از بين همه رد كرد و
با پاس اون ، اين مسعود عبدايى بود كه اولين گل رو زد ،حالا نوبت داريوش بود كه با
دريبل هاى ريزِ خودش بچه هاى تيم عقاب رو بِهَم بِريزه ، تو يكى از همين حمله ها ،
حميد مصداقى رو داريوش خطا كرد و داور پنالتى گرفت ، بچه ها به داور معترض بودن و
اين وسط آقا يوسف ، سر داور فرياد ميكشيد و بچه هاى نوجوون محل دم گرفته
بودن ، شير سماور ،تو.....داور ،داريوش پشت توپ وايستاد و و با يه فن يه پا دوپا
نتيجه رو مساوى كرد، بازى با تشويق هاى بچه ها شكل ديگرى بخود گرفته بود ، حالا
ديگه اين تيم عقاب بود كه سرتاسر حمله ميكرد و باز اين برو بچه هاى تيم پاس بودن
كه با خطا اونارو متوقف ميكردن ، يادمه تماشاگران فرياد ميزدن ،نون و پنير و باميه
،سعيد بِزَن تو زاويه ،اتفاقن همينطور هم شد ،و سعيد با پاسى كه از احمد
شهيدى گرفت ،انقدر قشنگ توپ رو تو زاويه دروازه حريف جاى داد كه همه به شوق اومدن
و حريف نميدونست كه اين بچه مو بور چطور اين توپ رو گل كرد ، اونوقتها خيلى
از مردم روغن نباتى رو به اندازه نيازشون ميخريدن ، بقالى ها هم روغنهاى هفده
كيلويى رو به صورت باز به مردم ميفروختن ، حالا بچه هاى محل يه چند تا از همين پيت
حلبى هاى روغن رو واسه تشويق به كنار زمين آورده بودن ، صداى كوبيده شدن پيت حلبى
روغن با تشويق و دَم گرفتن اهالى محل ،تيم حريف رو كاملن به عقب رونده بود
،"همه اهالى محل ، حتى آقا زمانى ،بقال محله هم كنار زمين اومده بودن و بچه
ها رو تشويق ميكردن ، همه فرياد ميزدن كه ، ما منتظر سومى اش هستيم ، تو اوج بازى
، صداى مهيب و غريبى توجه همه رو به خودش جلب ،و بهتر بِگم ، همه رو ميخكوب
كرد ، صدا تكرار شد ،هيشكى نميدونست چه اتفاقى افتاده ،بازى قطع شده بود و
همه به دنبال دليل صدا مى گشتن ، همشىره بزرگترم دوان دوان خودشو كنار زمين رسونده
بود ،مى گفت كه دشمن به فرودگاه حمله كرده ، جنگ با تمام زشتى خودش رو به رخ
كشيده بود ، همه ما ميدونستيم كه پدر داريوش تو فرودگاه كار ميكنه ،اگه تا چند
دقيقه قبل بچه ها سعى داشتن تا او را حتى با خطا نزارن كه حركت كنه و حاضر بودن سر
به تنش نباشد ،حالا دور او را گرفته بودن و ميخواستن بٍگن كنارش هستن ، چندى بعد
،هـمين بچه ها ، اينبار تو جنگ قد كشيدن بعضى از اونا مثل مسعود عبدايى ، سعيد
ساعدى به سپاه اضافه شدن و با فاصله كوتاهى هم شهيد شدن ،هنوز هم عكس و اسم شهدا ،
رو ديوارها نقش بسته ،همه اونا رفتن ، بعدِ اونا ، زندگى هم براى مردم اين آب و
خاك آسون نبوده ، اين آب و خاك اگرچه به دست دشمن خارجى نيفتاد ، اما تو اين
مدت ، مناديان دين و شريعت ، اين نماينده هاى خدا، روى زمين ،بدترين
بلاها را به سر مردم اوردن ،حالا ديگه بزرگهاى خونه ،از غم نان پير شدن ، تو دوران
جنگ بسيارى از جوونهاى اين مرز و بوم واسه دفاع از خاك مملكت پا شدن و خيلى
از اونا ، حتى صاحب يه وجب خاك اين مملكت نبودن ، اما جون خودشون رو ، تو اين راه
گذاشتن ،حالا ديگه اونا تو اين دنيا حضور ندارن ، و هيچ چيزى نميتونه جاى خالى
اونا رو پر كنه ، جنگ با تمام نكبتهايى كه داشت بالاخره تموم شد ، اگرچه دلم واسه
جوونهايى كه تو راه دفاع از مملكت شهيد شدن ، سخت تنگ ميشه ، اما هرگز دعا نمى كنم
كه ايكاش اونا بودن ،راستش خوب مُردن با اين وضعيت ،خودش موهبتِ بزرگيه ،
بعضى از اين برادرها واسه تك تك ثانيه هايى كه تو جبهه بودن ، عوض اش رو از ملت
گرفتن ، اگه اونا بودن ، ميديدن كه سپاه واسه اينكه سرش از مال دنيا بى كلاه نمونه
، به يه تاجر ، بهتره بگيم به بزرگترين قاچاقچى ، تو كشورتبديل شده ، واسه خودش
اسكله هايى رو درست كرده ، تمام فرودگاه هارو به دست گرفته و هر چيزى رو بخواد ،
به راحتى وارد مملكت ميكنه ، تو هر مناقصه دولتى ، همه رقبا كنار زده ميشن تا اون
برنده بِشه ، حالا ديگه برادرهاى سپاهى ساده ديروز ، بدون كنكور وارد دانشگاه ها
شدن ، بيشترشون رشته هاى مديريتى رو خوندن ، صاحب تحصيلات عاليه هستن ، حالا
ديگه جنس حرفهاشون هم فرق كرده ، اونا هم اهل بيزينس شدن ، ديگه براشون پيغمبرهاى
جديدى پيداشون شده ، اونا از پيتر دراكر ، دمينگ ، سنگه و ....سند ميارن ، حالا تو
حرفاشون از مديريت ، منافع استراتژيك ، تفكر سيستمى ،....صحبت ميكنن ، باورش سخته
، اما بچه هاى بى ادعاى ديروز ، اگِه تا ديروز عاشق ساده زيستى بودن و به سِمَت ها
و مناصب اون كمتر توجه داشتن و حتى به دنيا دهن كجى ميكردن ، امروز ، بد جورى
شيفته دنيا شدن ، حالا اين برادرهاى ديروز صاحب تيتر هستن ،تو دانشگاه ها دوره هاى
اِم بى اِى رو گذروندن ، خيلى هاشون درس هم ميدن ، استاد صداشون ميكنن ،
حالا ديگه تيتر دكتر رو جلو اسمشون يدك ميكشن ، اگِه تا به ديروز ميون مردم
عادى بودن ، امروز ديگه تو خونه هاى بالاى شهر زندگى ميكنن ، برادرهاى ساده زيست
ديروز به يُمن ِ اقتصاد پر رمز و راز ايران ، تو خونه هاى فراخ شمال شهرى زندگى ميكنن
، اونا نه تنها خودشون بلكه تمام بستگانشون هم ، مَركَبِ (ماشين) سريع سوارميشن ،
تو اين ميون ، اگه كسى هم مثل حاج كاظم آژانس شيشه اى پيدا بِشه كه به
ارزشهاى اول انقلاب پابند باشه ، همونا بِهِش ميگن ، بوىِ پنجاه و هفت ميده
، و حتمن كنارش ميزنن ، راست و حسينى با چيزايى كه تو اين سالها شاهدش بودم
، اصلن اطمينانى رو ندارم كه اگر هم شهدا هم بودن ، رو سر ، اين
عابدان ديروز كه با زر و زور و تزوير و با نام خدا خون ملت رو تو شيشه كردن
و شيكماى گُنده شون رو پر كردن ، آيا فرياد ميكشيدن !!!؟، يا
اونا هم با همين دم و دستگاه ، هم كاسه ميشدن ، آيا با اين همه ثروت نامشروع ، با
ديدن چهره گرفته جوونا ، شرمنده نمشدن ، حالا ديگه ، جوونا تو كافى شاپ ها يا
ميدون هاى شهر ، چمباتمه زدن و تو خمارى ، سيگار پشت سيگار آتيش ميكنن ،
بيشترشون ، عليرغم تحصيلات عاليه ، حتى از داشتن يه كار معمول هم محروم هستن
، و تو اوهام و روياغوطه ورن و به مَدَد مواد بى كيفيت اما ارزون ، تو هَپَروت
زندگى ميكنن ؟ همه ما مسافريم ، اما نميدونم چه اتفاقى افتاده كه
برادرهاى سپاهى به موندگارى تو اين دنيا سخت اعتقاد پيدا كردن ، امروز ديگه مادر،
كبرا خانوم ، آقايوسف ، آقاى زمانى ، مسعودعبدايى، سعيد ساعدى و خيلى هاى ديگه تو
ميون ما نيستن ، برخى هاشون هم مثل سعيد امريكايى ، آواره غربت شدن ، با اين همه
نشونه ها به نظر ، برادرهاى سپاهى اصلن اعتقادى به ميرايى دنيا ندارن و سخت
به اون چسبيده ان ، برادرهاى ديروز اگِه براشون اين آب و خاك مهم بود و الحق
والانصاف ، با تمام غيرت براش جنگيدن ، اما امروز نميدونم چه اتفاقى افتاده
، اونقدر آلوده دنيا شدن كه حتى به فكر بزرگترين سرمايه اين مرز و بوم ، يعنى
جوونها نيستن.
۱۳۹۲ مهر ۲, سهشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه
بايد حسرت خيلى چيزهارو خورد
وقتى كه جوانتر بودم ،
تو خونه پدرى ساعت شماطه دار داشتيم ، خيلى وقته ، ساعت هاى شماطه دار ، جاشونو به
ساعتهاى ديجيتال دادن ، ديگه با اين ساعتها ، طولِ صدم ثانيه رو هم اندازه ميگيرن
، راستش من نه تنها خودم بلكه اصلن زمان رو گم كرده ام ، هنوز عين
ساعتهاى شماطه دار به آرامى ، عين سرعت لاك پشت از خواب بيدار ميشم ، به اطراف
خودم نيگاه ميكنم ، تا تشخيص بٍدم كجا هستم ، اين خونه و سلول تنهايى هايم هنوز هم
كه هنوزه برام آشنا نيست ، ديشب تا ساعتاى چهار صبح تو نت بودم ، هنوز گيج ميزنم ،
يادم مياد كه ايام عيد است و همه جا منجمله محل كارم تعطيله ، زخم هاى قديمى
دوباره دهان باز كرده اند ، خيلى از حرفها عين لقمه هاى تو گلو مونده هستن، بايد
گفته بِشَن تا از گلو رد بٍشَن ، اَگٍه نه همينطور گلوى آدمو فشار ميدن
، از جا پا ميشم عكس پسرم بالاى سرم هست ، باهاش صحبت مى كنم و صبح بخير
ميگويم ، باهاش فاصله ميگيرم و به سمت آشپزخونه حركت مى كنم ، چون فاصله ام بيشتر
شده تو صحبتهام ، تُنِ صدام رو بلندتر ميكنم ، كترى رو رو اجاق ميزارم ، ميخوام ،
به روم نيارم ، كه تنها هستم ، اصلن روز رو ميخوام ، يه جور ديگه شروع كنم ،
بسته پنيرى رو كه خيلى وقته خريده ام رو از يخچال بيرون ميارم ، هنوز كمى از سنگك
تو جا يخى يخچال هست ، اون رو هم بيرون ميزارم تا وا بره ، به سمت پنجره
ميرم ، آسمون رو نيگاه ميكنم ، هوا امروز خوبه ، ميخوام امروز هم به كوه برم ، هوا
كاملن بهاريه ، گرچه تهران خلوت ترشده اما هنوز هم صداهاى نا آشنا ، توش خيلى
زياده ، اين صداهاى وَهم آلود ، درون خودش ميجوشه ، و يه موسيقى نا هنجارى
رو توليد ميكنه كه من دوستش ندارم ، ديروز هم به كوه رفته بودم ،درسته عيد
شده ، اما تا به امروز حتى يه نفر هم واسه عيد ديدنى هم كه شده ، بِهِم سر نزده ،
مثل آدماى نامريى شدم ، امسال خبرى از سفره هفت سين نيست ، واسه عيد ، كِشمِش و
انجير و تخمه محبوبى گرفته ام ، كنارش هم پفك چى توز گذاشته ام ، خبرى از پسته و
شيرينى نيست ، تازه ، اينارم فقط خودم دارم ميخورم ، بيشتر وقتم رو تو دنياى مجازى
ميگذرونم ، ديگه حوصله تماشاى برنامه هاى تلويزيون حضرت ضرغامى نژاد رو هم
ندارم ، برنامه تلويزيون ماهواره هم ، توهين به شعور خلق اله است ، بايد يه جورى
اين تعطيلات رو طى كنم ، نميتونم با جماعت جوش بخورم و توشون حل بِشم و از بهار و
بِشكن و بالا بنداز صحبت كنم ، يه جورايى حس ميكنم كه از جماعت اطرافم فاصله زيادى
گرفته ام ، محيط و افكار و علاقمندى هاى ديگران برام خيلى غريبه و نميفهمم ،
اينقدر محيط واسم غريبه شده ، مثل اين ميمونه كه من گم شده ام ، قبلانا گفته
بودم شايد بهتر باشه كه يه اعلاميه اى با عكس و تفصيلات تهيه كنم تا پس از تكثير
اونارو به دروديوار محله هايى كه توش زندگى كردم ، بزنم ، شايد هم بهتر باشه
تو صفحه نيازمندى هاى همشهرى يه آگهى بِدم ، يا نه ، حالا كه همه چى مجازى شده ،
اونو تو نت پخش كنم ، تعداد نفراتى كه باهاشون از طريق اين جعبه جادويى تو
چهارگوشه دنيا ارتباط دارم ، كم نيستن ، شايد يكى از روى نشونى ها ، بتونه به من
كمك كنه، من خيلى وقته كه گم شدم ، نميدونم كجا از خط زندگى فاصله گرفتم ،
راستش يادم نمياد كجا از كجاوه زندگى جدا شدم و دستم رو از دستهات جدا كردم
، شروع آشنايى تو دانشگاه و وارد شدن تو فعاليتهاى اجتماعى و سياسى بود و
بعدش هم با اتوبوس هاى چهارگوش خيابون ولى عصر و رفتن كوه صبح هاى جمعه بود ، من
اتوبوسهاى چهارگوش رو خيلى دوست داشته و دارم و هنوز هم از اتوبوس استفاده ميكنم
، نميدونم ، خبر دارى يا نه ، كه اتوبوس ها به دو بخش زنانه و مردونه تقسيم
شدن ، ديگه نميشه يه مرد ته اتوبوس درست تو بخش لُژ نشين، بنشينه ، من بچه پولدارى
نبودم ، يادمه باهم سوار اتوبوس هاى گازى ميشديم و در رديف آخر مى نشستيم و تا
اتوبوس به مقصد برسه صحبت ميكرديم ، وقتى هم ديگه صحبتى باقى نمى موند ، مثل آدماى
گاگول ، زُل ميزدم به چشات ، غرق نگاه ميشدم ، و اين بار تو بودى كه با خنده هاى
مليحت مرا به خود مياوردى ، اگه صندلى هاى لژ اتوبوس رو از مردان گرفته اند ، اما
كوه هنوز هست ، هنوز زنونه ، مردونه نشده ، واسه همين هر وقت كه كوه ميرم ، خاطرات
قبل بيدار ميشن ، تو خيال باهات حرف ميزنم ، راجع به نگرانى هام از زندگى پسر و
دخترم ، و آينده اونا برات ميگم ، جوابهاى تو رو هم مى شنوم ، توىِ كوه ، وقتى به
قهوه خونه واسه چايى خوردن ميرسم يه قورى چايى با دو تا استكان نعلبكى سفارش
ميدم ، هر دو اونارو پر ميكنم ، يكى به جاى تو ، يكى هم از طرف خودم ، ميخورم ،
اول ها نه تنها آقا عبدالهِ قهوه چى بلكه همه جماعت با تعجب نيگاه ميكردن ،و
تعجبشون و قتى بيشتر ميشد كه من درست مثل اينكه روبروى من نشستى شروع به صحبت و
تعارف كردن ميكردم ، اما حالا ديگه ، هم آقا عبداله منو شناخته ، و هم بيشتر
جماعتى كه اونجا حضور دارن ، هـمينكه وارد ميشم ، آقا عبداله به شاگدش ميگه
، آى پسر! يه قورى چاى واسه مهندس و زنش بِبَر ، بعد هم سرش رو به علامت تاثر بالا
و پايين ميكنه ، لابد تو دلش ميگه يارو خيلى مَشَنگه و خوب بِشو هم نيست .
وقتى به هر جان كندنى هست بالا ميرم ، تكه سنگى
رو پيدا ميكنم ، شَمَدِ پلاستيكى رو پهن ميكنم ، بعد روى اون دراز ميكشم ، چشمانم
رو سفت مى بندم ، تا آفتاب گونه هايم رو نوازش كنه ، تو خيال باهات حرف ميزنم ،
اما اين صداهاى وهم آلود ، دوباره به مغزم هجوم مياره ، تمركز رو اَزَم ميگيره ،
انگشتان دستم رو روى گوشهام ميزارم و سفت فشار ميدم ، اما فايده اى نداره اين
صداها تو مغز است ، همينطور كه دستمام روى گوشتم هست ، چشامو باز ميكنم ، مردم شاد
و خندون هستن ، مى فهمم كه چرخ روزگار بر وفق مراد نميچرخه ، به سمت پايين راه مى
افتم ، تو راه هـَمَش با خيال تو هستم ، به ايستگاه اتوبوس ميرسم ، ايستگاه ساكت
وخلوت هست ، همينطور ساكت و منتظر اومدن اتوبوس مى نشينم ، اما تمام حس و حواسم تو
گذشته هاست ، درست مثل گذشته ها با صداى بلند ميخندى ، من بِهِت اصرار مى كنم كه
باز هم ميخوام ببينمت ، فردا چه ساعت و كجا ميتونى بيايى ، اَزَت ميخوام كه
اون مانتو كِرِم رنگ با حاشيه هاى چهار گوش رو تن بكنى ، و تو با روىِ گشاده اى
عين پنجه ىِ آفتاب ، درخواستم رو با لبخند پاسخ ميدى ، ناگهان صداى بوقِ ماشينى
مرا به خودم مياره ، ميبينم اين صداىِ ناهنجار همه چيز رو با خود برد ، و تمام
خيالم مثل باد از بين رفت ، از خيرِ اتوبوس ميگذرم و با پاى پياده به سمت سلول
تنهايى ام راه مى افتم ، تو راه باهات شروع به صحبت مى كنم اما اين صداهاى ناهنجار
تمام رشته ارتباطم رو با تو پاره ميكنه ، واسه داشتن تو بايد كه به يه جاى آروم
برم ، شايد يه شهرستان يا روستايى در دور دست ، تو يه اتاق گِلى با پنجره اى باز ،
تا نسيم بوىِ تو رو برام بياره، امسال اگه قانون دستخوش تغيير نشه ، دارم بازنشسته
ميشم ، نميدونم چطورى از اين شهر كه اين همه خاطره دارم جدا بِشَم ، اگه از اين
شهر برم بايد حسرت خيلى چيزهارو خورد.
۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه
بوی بهار
چند روزِ ديگه سال عوض
ميشه و عيد نوروز مياد ، هميشه نسبت به عيد نوروز يه حس غريبى داشته ام ، بچه كه
بودم ، اولين نشانه هاى عيد نوروز در خونه مادرى از اوايل اسفند شروع ميشد ، مرحوم
مادرم عيد نوروز رو بسيار دوست داشت و براش از قبل نقشه ها مى كشيد ، اواسط اسفند
ظرف سبزه رو آماده ميكرد و با شروع خانه تكانى ، هيجان اومدن عيد در خونه ما پيدا
ميشد ، اگرچه هوا ، سوزِ هواى زمستان رو نداشت ، اما هنوز هوا سرد بود ، با اين
وجود ، مرحوم مادرم اعتقاد داشت كه به هنگام خانه تكانى بايد همه درها و پنجره ها
باز باشد ، او ميگفت : تو اين هوا گل هم سرما نميخوره، باز كنيد پنجره ها رو كه
بوى بهار داره مياد، اسفند ماه مصادف با برگزارى امتحانات ثلث دوم ما بود ، به
همين خاطر بيشتر كارها رو خودش به تنهايى انجام ميداد ، فرش ها رو يكى يكى تو حياط
مياورد و مى شست و فقط تو پهن كردن اون ما كمكش ميكرديم ، با اينكه وضعيت مالى
خيلى خوبى رو نداشتيم ، دست بچه ها رو ميگرفت و براى خريد به بازار ميبرد ، اون
زمونا مثل حالا نبود كه رخت و لباس در هميشه ايام سال خريدارى بشه ، اصلن بچه ها
به حساب نمى اومدن ، اما عيد كه ميشد شوق خريدن كفش و لباس نو همه بچه ها رو
به هيجان مياورد ، هنوزم بچه ها با اومدن عيد بيشتر خوشحال ميشن ، اصلن تو عيد
ميباس به چشمهاى بچه ها نيگاه كرد ، چرا كه عيد به چشمهاى اونا زودتر سفر ميكنه ،
با اومدن عيد ، شيرينى و آجيل و ميوه خريدارى ميشد ، چيدن سفره هفت سين و ميوه و
شيرينى ها به عهده همشيره بزرگترمان بود ، اتاق مهمونى طبقه دوم خونه بود ، خاتون
خونه ، همشيره بزرگ ، تكرار ميكرد كه به شيرينى ها ناخونك نزنيدها ، و قبل از رفتن
به مهمونى تذكر ميداد كه فقط يه شيرينى بردارى و از اين جنس توصيه ها ، روز اول
عيد همگى به خونه دايى بزرگم ميرفتيم ، وضع مالى اونا بسيار خوب بود و خونه بزرگى
رو داشتن ، نحوه زندگى شون اصلن با همه فرق داشت ، مرحوم مادرم با زن دايي ام
رودرواسى زيادى داشت و به من توصيه ميكرد كه وقتى خونه اونا هستيم ، شلوغ نكنم و
حركت ناشايستى رو انجام ندم ، ما ماشين نداشتيم ، واسه همين به همراه
خونواده خالم ، به خونه دايى بزرگه ميرفتيم ، ماشين شوهر خاله ام جيپ جنگى
بود ، من و برادر كوچكترم عاشق سوار شدن تو اين ماشين بوديم ، يادم مياد چند نفر
لازم بودن كه فقط من و داداشم رو تو ماشين كنترل كنن ، يكى از همين عيدها كه به
خونه دايى بزرگه رفته بوديم ، داماد بزرگ دايىم ، كورش خان به همراه مادرش ، خانوم
لشگرى براى ديدن داييم به خونه اونها اومده بودن ، دختر داييم عقد كرده بود و هنوز
زندگى مشترك رو شروع نكرده بودن ، كورش خان پسر سرهنگ بود و خانواده دايى ام هم با
اونها خيلى رودرواسى داشت ، خونه دايىم تو يكى از فرعى هاى خيابون پنجم نيرو هوايى
بود ، خيابونشون جون ميداد واسه فوتبال ، چون تو خونه خيلى شلوغ ميكرديم ، كورش
خان چاره رو در اين ديد كه منو به بيرون از خونه ببره و با ما فوتبال بازى كنه ،
پسر دايي هام خيلى استرليزه بودن و اخلاق اعضاى خونواده داييم خلاف خودش ، كاملن
گوشويل سلطنه اى بود ، من كه فوتبال رو خيلى دوست داشتم تا به آخر تو
زمين بودم و با كورش خان بازى ميكردم و بعضى اوقات هم ، لايى بِهِش مينداختم و با
صداى بلند ميخنديدم ، و اصلن خودم رو كنترل نميكردم و هرچى كه به من توصيه شده بود
رو فراموش كرده و به جاش هر لفظى رو به كار ميبردم ، تا اينكه واسه ناهار صدامون
كردن ، تمام سر و صورتم عرق كرده بود ، بُدو ، بُدو به سمت خونه حركت كردم و رفتم
رو يه صندلى ناهارخورى درست جايى كه شيشه نوشابه ها كنارهم چيده شده بودن ،با صداى
بلند گفتم ، آخ جون نوشابه و فورى نشستم ، همشيره بزرگترم با مهربونى ، به من گفت
، نمى خواهى دست و صورتت رو بشورى ؟ بدون اينكه بِهِش نيگاه كنم ، گفتم صبح شستم ،
مگه نديدى ! بنده خدا ميدونست كه ممكنه وضع خيلى خرابترذ بشه ، نزديك تر اومد و
آهسته توگوشم خوند كه الان ميرى و دست و صورتت رو ميشورى ، وگرنه وقتى خونه رسيديم
، حسابت رو كف دستت ميزارم ، اصلن دليل اينكه بعدها حسابدار شدم ، همين موضوع بود
كه همه حسابم رو كف دستم قرار دادند ، من كه صندلى كنار شيشه هاى نوشابه رو انتخاب
كردم ، بلند گفتم ، پس هيشكى حق نداره رو اين صندلى بنشينه ، خانوم لشگرى هاج و
واج مرا و رفتارم رو نيگاه ميكرد ، لابد بنده خدا با خودش ميگفت ، اينا كى هستن كه
ما باهاشون وصلت كرده ايم ؟ كورش خان با در باز كن شروع كرد نوشابه ها رو ، يكى
يكى تو پارچ خالى كردن ، من دوست داشتم اينكار رو انجام بدم ، اما كورش خان
دربازكن رو نميداد ، خوب فهميده بود كه چه بچه طُغسى هستم ، سعى داشت اين
كار رو خودش و با سرعت بيشتر انجام بده ، اما من هم از رو نرفتم ، با قاشق غذا
خورى شروع كردم كه در نوشابه رو باز كنم ، نميدونم چي شد ، يِهو تشتك شيشه نوشابه
به پرواز در اومد و بعد از اينكه به لوستر بالاى ميز ناهارخورى برخورد كرد ، لا
مذهب يكراست افتاد تو پارچ نوشابه و من بدون درنگ دستم رو تو پارچ كرده و تشتك رو
درآوردم و با صداى بلند و از ته دل مى خنديدم ، و به كورش خان ميگفتم ، حال كردى
از اين نشونه گيرى ، همشيره ام هرچي با ايما و اشاره سعى داشت كه منو كنترل
كنه اصلن نتيجه نميگرفت ، زن داييم به بهانه اينكه ميز و صندلى بچه ها جداگانه است
مرا به همراه فرزندان خودش به اتاق ديگه هدايت كرد و واسه آروم كردن من ،
هديه اى رو كه برام گرفته بود رو به من داد و يك هفته ، هم من و داداشم رو
تو تعطيلات عيد كنار خونواده خودش نگه داشت ، هر روز صبح پس از صرف صبحانه
به همراه پسر دايى هام ميزديم بيرون ، تو اين مدت خيلى به من و داداشم خوش گذشت ،
اون موقع ها نوروز توام با شادى بود و مردم از هر قشرى شاد بودن ، اما حالا شرايط
بخصوص تو شهرهاى بزرگ هر روز سخت تر ميشود ، ترافيك ، آلودگى هوا ، قيمت هاى سرسام
آور، يه محيط پر تَنِش و عصبى رو پديد آورده كه شوق اومدن بهار رو از مردم گرفته ،
به هر كوى و برزن كه ميرى ، ميبينى تهران بيشتر شبيه يك كارگاه ساختمانى بزرگ شده
، و اين ساختمانهاى بى هويت ، سيماى شهر رو هم مغشوش كرده و فضايى وهم آلود و پر
هرج و مرج رو به شهر داده ، تهران عوض شده ، ديگه داييم ، پدر و مادرم و شوهر خاله
ام و خيلى هاى ديگه زنده نيستن و ما ها هم كه هستيم اَداى زنده ها رو در مياوريم ،
بايد كه با اومدن فصل بهار ما هم خانه تكانى ، بهتره ، ِبگم دل تكانى بكنيم و از اين
فضا در برويم تا خود واقعي و مسخ نشده خودمان رو پيدا كنيم.
۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه
زن بابا
جوون كه بودم يه سيگارى
بود به اسم شيراز ، دودش خيلى زياد و بوىِ خاص خودش رو داشت ، شيراز از اون
دسته از سيگارهاى بى كلاس بود كه بيشتر آدمايي كه وضع مالى خوبى رو نداشتن اَزَش
استفاده ميكردن ،بٍهٍش عمله خفه كن ميگفتن ، نميدونم امروز صبح چرا به ياد
اين سيگار افتاده بودم ، ديروز جمعه بود و من به برادر زاده هام قول
داده بودم كه خونَشون تو شهرك اكباتان بِرم ، صبح اش كلاس داشتم ، گرسنه
بودم ، شب قبل هم چيزى نخورده بودم ، حال و حوصله درست كردن چيزى رو هم نداشتم ،
بعد نماز ، يه حموم گربه شور و بعدش به سمت كلاس راه افتادم ، هميشه از خونه تا
ايستگاه تجريش رو پياده ميرم ، واسه رسيدن به اونجا از ميون بازارچه تجريش رد ميشم
، سرٍ بازارچه كنار امامزاده صالح دو تا مغازه هست كه صبح ها حليم و آش
ميفروشن ، ديروز هوا ، زيادى سرد كرده بود و همين كه سر بازارچه رسيدم ، جوونى تو
سن و سال ، سى رو با لباساى كهنه رو ديدم ، معلوم بود جايى واسه خوابيدن هم
نداشته ، خودش رو به ديوار تكيه داده بود و از سرما ،دستهاشو بِهَم مى ماليد، و
پاهاشو رو پنجه بالا و پايين ميكرد تا گرمش بشه ، همينكه نزديكش شدم ،
با كلمات بريده بريده بِهِم گفت حاج آقا واسم يه آش ميخرى ؟ من كه وقت
زيادى رو نداشتم ،بدون اينكه بِهِش توجهى كنم به سمت اتوبوس راه افتادم ، اما تو
يه لحظه بخودم اومدم و به سمت صدايى كه مرا خوانده بود برگشتم ، با خودم گفتم خوبه
من هم كنار همين جوون يه آشى رو بخورم ، اَزَش خواستم بريم تو مغازه
آش فروشى ، اما اون توى مغازه نيومد ، واسه همين يه كاسه آش رو گرفت و بيرون مغازه
با ولع تمام و با سرعت مشغول خودنش شد ، من كنار شيشه نشسته بودم و يه ظرف آش جلو
بود ، اما خيلى داغ بود ، منتظر بودم يه كمى سردتر بِشه ، داشتم بيرون رو نيگاه
ميكردم ،اين ميون يكى ديگه از همين جماعت زُل زده بود به چشمام ، بِهِش گفتم چى
ميخورى ، گفت يه حليم برام بگير ، اونم تو مغازه نيومد و همون بيرون نشست و خورد ،
تمام حواسم به اونا بود ، من هم آش ام رو خوردم و وقتى بيرون اومدم ، تازه فهميدم
، دير شده ، ديگه نميتونم با اتوبوس برم ، بايد حتمن سر وقت به كلاس ميرسيدم ،
واسه همين مجبور بودم ديگه با سوارى يا تاكسى برم ، كنار خيابون وايستاده
بودم كه يه پيكان نيگه داشت ، من هم سوار شدم ، راننده يه آدمى حدود چهل ساله بود
، ضبط ماشين روشن بود و يه ترانه شوشى رو با صداى بلند گوش ميداد ، با اينكه صبح
بود اما يه سيگار رو با تمام وجود مى كشيد و يه ذره دود رو هم نميزاشت حروم بشه ،
بوى ِ سيگارش ، عين سيگار شيراز بود ، همونطور كه گفتم وقتى جوون بودم تو دوره هاى
ما يه سيگارى به اسم شيراز وجود داشت ،سيگار شيراز عين اُشنو ويژه بود ، فرقش با اونا
اين بود كه فيلتر داشت ، كسى اگه شيراز مى كشيد ، بوى تند اين سيگار تو تمام
لباسهاش جا ميموند ، واسه همين خيلى طرفدار نداشت و طبقات ضعيف تر ازش استفاده
ميكردن ، امروز بعد چند سال ، يه همچين بويى تو سيگار راننده بود ، حالا ديگه محو
ترانه بود و يه جاهايى رو با صداى بلند باهاش زمزمه ميكرد ، "زن باباى بد من
آتيش زده به جونم ، غم گلومو گرفته نميتونم بخونم " حواسش فقط به ترانه بود ،
واسه همين اصلن به مسافراى ديگه كه كنار خيابون منتظر تاكسى بودن ، توجهى رو نداشت
، و به جز من كسى رو سوار نكرد ، وقتى هم ترانه تموم مى شد ، دوباره نوار رو
برگردوند از اول ، وقتى داشت اينكار ميكرد ، گفت اين ترانه لامصب اسيده ، ديشب تا
حالا نتونستم ازش جدا شم ، يارو خوب ميدونسته چى بخونه ، اصلن از دردٍ مردم با خبر
بوده ، صداش كه اذيتتون نميكنه ؟ گفتم ، نه ! از اين نوار خسته شده بودم ، اما دلم
نمى اومد كه خلوتش رو پاره كنم ، به آرامى گفتم ، نا مادرى دارى ؟ گفت : داشتم ،
بچه كه بودم ، مادرم رو خيلى زود از دست دادم ، بابام هم خيلى زود يكى ديگه رو
گرفت ، من از همون روزهاى اول باهاش حال نكردم و بيشتر وقتها بيرون از خونه بودم ،
اما يه خواهر كوچولو داشتم كه نامادرى ، هر دِقِ دلى از من داشت سر اون مياورد ،
بابام هم اصلن حواسش نبود ، مدرسه رو كنار گذاشتم و سر كار رفتم ، يه اتاق اجاره
كردم و خواهرم رو پيش خودم ، آوردم ، امروز خيلى هواشو كردم ، دلم خيلى گرفته ،
گفتم ، خُب يه سر بِهِش بزن ، يِهو بغضِش تركيد ، مرد گنده شروع كرد به گريه كردن
، ازش خواستم ، ماشينو زد كنار خيابون ، باورنميكردم يه مرد اين طورى گريه كنه ،
اشگهاش عين بارون بهارى روىٍ صورتش ميومد و صورتش كاملن خيس شده بود ، با خودم
گفتم ، خيلى دلش گرفته ، لابد يه جايى به حسابش نياوردنش ، با اينكه كارش اينه كه
آدماى اين شهررو به مقصد برسونه و واسه همين هم همه مسيرهارو بلده ، لابد تو هيچ
يك از اين مسيرها ، اصلن ، راهش ندادن ، به حرفاش گوش كردم و با سر اونهارو تاييد
كردم تا درد روى شونه هاش سبك تر بشه و طاقتش هم بيشر شِه ، حالا آروم تر شده بود
، زنگ ِ اول كلاس رو از دست داده بودم اما ديگه دل شوره نداشتم و اينبار من بودم
كه دست آقاى راننده رو گرفته بودم و مسير زندگى رو بٍهِش ياد ميدادم ، بعضى وقتها
بايد مسير اشتباه رفته رو برگشت ، اما تو اين كار بايد يكى كمك آدم باشه .
يا
حق۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه
من رفتني ام
|
شايد باورش سخت باشه و يا شايد هم خنده دار به نظر برسه ،
چند سال پيش به يه بيمارى گرفتار شده بودم كه عجيب بود ، مجبور بودم هر روز حمام
كنم و لباسهامو
عوض كنم ، ترشحات بد بويى از نافم بيرون ميزد ، بوى اون به
قدرى نا خوشايند بود كه دور شكم و روى نافم رو پانسمان ميكردم تا بوى اون خلق
اله رو ناراحت نكنه ، آزمايشات مختلفى رو از نمونه بردارى تا عكسبردارى رو هم
تجربه كرده بودم ، واسه درمون هم سراغ دكتراى زيادى هم رفته بودم اما نتيجه
نگرفته بودم ، دكتر همايون شهيدى از آشنايان اعيال بود كه تو بيمارستان ايرانمهر
مشغول بود ،واسه همين سراغ ايشون رفتيم ، اون پس از معاينه منو به يه دكتر تو
كلنيك معرفى كرد، يه دكتر كه سن و سالش هم زياد بود ، اسمش يادم نيست ، منو
رو تخت خوابوند و نور چراغ مطالعه رو روى نافم متمركز كرد و با پَنس و گاز به
جون نافم افتاد و در عرض چند دقيقه توده اى از جرم رو كه جنسش از مو بود رو از
نافم بيرون كشيد و موضوع به همين سادگى تموم شد ، الانه چند روزه كه جمع كردن
توده هاى مو توسط نافم دوباره كار دستم داده و بايد همون آقاى دكتر رو پيدا كنم
، تو فكر اينكه دكتر هنوز تو بيمارستان است و يا بازنشست شده و احيانن جان به
جان آفرين تسليم كرده ، ذهنم رو به خودش مشغول كرده بود ، خلاصه اينكه حالم
گرفته بود و حال و روز خوبى رو نداشتم ، از نشستن پشت كامپيوتر هم خسته شده بودم
، واسه همين زدم بيرون ، راه ميرفتم و با خودم فكر ميكردم و خاطرات گذشته رو
مرور ميكردم ، شب ديگه به آخرهاى خودش نزديك شده بود، اگرچه خسته شده بودم اما
دلم نميخواست به خونه بيام ، اصلن كسى منتظرم نبود ، هوا هم سرد بود، رو
يه نيمكت تو باغ فردوس نشستم و سيگارى رو روشن كردم ،يه تعداد جوون هم دور
هم جمع شده بودن و با صداى بلند مى خنديدن ، به ياد پسرم افتاده بودم ، چند وقت
پيش بود كه با هم به سينما باغ فردوس رفتتيم ، تو اين حال و اوضاع بودم كه متوجه
شدم يه خانوم خوش سيما كه سن و سالش حدود پنجاه بود اومد و رو همون نيمكت كه من
نشسته بودم ،لَم داد و نگاه خودش رو به آسمون دوخت ، حالش به نظرم عجيب بود
،راستش ترسيده بودم ، مى ترسيدم تو اين سن و سال گرفتار گشت ارشاد بشم ، واسه
همين فكر كردم كه بهتره پاشم و به خونه برم ،حالا اون جوون ها هم متوجه حضور اين
خانوم شده بودن ، سر و وضع خانومه بسيار مرتب ،و خوش پوش بود ، با خودم گفتم
شايد ميخواد علف بخره و يا شايد هم مواد فروش است ، تو همين فكر بودم
گفت: ميشه ازتون يه چيزى بپرسم ، برام جوابش خيلي مهمه گفتم: البته ، اگه جوابشو بدونم ، خوشحال هم ميشم بتونم کمکتون کنم گفت: من رفتني ام گفتم: يعني چي؟ گفت: دارم ميميرم
گفتم: سراغ دكترهاى متخصص رفته اى ؟ خارج چه طور؟ من كه
سابقه بيمارى ،
تومور
مغزى و جراحى در خارج از كشور رو داشتم ، بِهٍش گفتم ، آيا به خارج از كشور هم
فكر كرده اى؟
گفت: تا حالا سراغ همه كسانى كه رفته ام رو يه چيز ، نظرشون يكى است و اون اينكه ، نه داخل و نه خارج راه حلى رو نداره و من رفتنى هستم و كارى هم نميشه كرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاهم کرد و گفت: يعنى اَگه من بميرم ، خدا کريم نيست؟ فهميدم ،چِرت گفتم و طرف آدم فهميده ايه و نميشه ، تو سرش گٍل ماليد.
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: راستش از وقتي فهميدم كه دارم ميميرم ، اولش خيلي ناراحت شده بودم و از خونه هم ديگه بيرون نمى اومدم ، تمام كارم غصه خوردن شده بود ،
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي بايد منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟ گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ گفت: بيمار نيستم گفتم: پس چي؟ گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه خلاصه فهميده ام كه همه ما رفتني هستيم ، اما دونستن وقتش ، مگه فرقي ميكنه؟
باز هم خنديد و رفت و با رفتنش منو هم تو فكر برد ، تو فكر
اين ماجرا بودم و از اين ملاقات بسيار شاد شده بودم ، شروع به خنديدن كردم و با
صداى بلند ميخنديدم ، حالا اون جوونها بودن كه يه جور عجيبى منو نگاه ميكردن و
لابد با خودشون ميگفتن كه جنسش نا خالصى داشته كه پير مرد رو به اين روز انداخته
كه تو نيمه شب و هواى سرد داره قهقهه ميزنه ، يه سيگار ديگه روشن كردم و به سمت
خونه راه افتادم.
|
۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه
شمار کشته شدگان بحران سوریه از ۶۰ هزار تن گذشت
بیبیسی تیتر زده. شصت هزار نفر تو سوریه کشته شدند. لغاتِ سوریه و کشته و شصت توجهم و جلب نکرد. اون پسوندِ هزار ش بود که فهمیدم عدد زیاده و مجبورم کرد یه چند ثانیه بهش فکر کنم. چی کار میشد یا میشه کرد، نداریم. باید خوند از روشون و هیچ کارِ دیگهای لازم نیست بکنیم. ابوریحان بیرونی هم تا آخرین لحظه ی عمرش آمارِ کشتهها رو میخونده و همه دوسش دارن و جزِ مشاهیره. میخوای فراتر بری و عمیق تر بشی؟ به زبونهای دیگه تو دفتر یاد داشتهای همکلاسیای بیبیسی بخون. یا یه موز با دست راستت جلو دهنت نگاه دار، یه صفر بذار ته عدد و با لحنِ تبلیغاتِ بانکها که از تلویزیون رفته تو مخت، تو میکرفونِ زردت بخون: بشتابید، هم اکنون تعدادِ کشتههای دو سالِ اخیرِ سوریه ششصد هزار نفر - ریال میباشد. طبیعتاً میتونی مثل یه سری دیگه ایده برداشته شدنِ ۳ تا صفر و تو ذهنت به این هم تعمیم بدی . میتونی پیگیرِ خبر بشی و بفهمی بیبیسی مرجعِ خبر نیست و عددِ دقیقِ کشته هام اصلا شصت هزار نفر نیست. پنجاه و نٔه هزار و ششصد و چهل و هشت نفر بودن یا میتونی چشات و تنگ کنی و این عدد و پیش کشتارهای جنگهای دیگه خیلی ناچیز ببینی و در نهایت چهار تا فحشِ قوی به بشار اسد و علی خامنهای و صاحب خونت که اجارت و برده بالا بدی و دقیقا بیست ثانیه بعدش وقتی به زنده بودنِ عزیزانت پی میبری یه خدایا شکرت بگی . این خبر و عدد میتونه تو رو یادِ ثروتهای نداشتت بندازه که الان تو غزه و لبنانِ و بگی قلبت واسه هیچ کشوری غیر ایران نمیتپه در صورتی که با صراحت خودت و نژاد پرست نمیدونی. ممکنه حتّی بخوای از دانشِ ریاضیت استفاده کنی برای حل و فصلِ مساله. فقط کافیه جای پرتغال، یه سری لاشه بشمری و جای پرتغال فروش همرو غیرِ خودت . این هم ممکنه که تو حتّی حوصله حساب کردن هم نداشته باشی . تعدادِ کشتهها ما بینِ پانزدهمِ مارسِ دوهزار و یازده تا سیامِ نوامبرِ دو هزار و دوازده، روزی ۹۸ نفر بوده به طور میانگین. یعنی ۲ تا کمتر از یه دست اسکناس.
میتونی مثل من اگه یه یکشمبه تو برنامت پیدا شد و دنبال کردنِ تعداد کشتهها لطمهای به هیچِ هیچ کجای زندگیت نمیزد، یه متنِ از بالا به پائین مثل همین بنویسی و همچنان دلت خوش باشه به قمپزِ روشنفکری و حقوقِ بشرِ تو دنیا.
اشتراک در:
نظرات (Atom)