۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

چوب خدا صدا نداره‎

آخرالامر گِلٍ كوزه گَران خواهى شد                     حاليا ،فكر سبو كن ، كه پر از باده كنى
     اصلن هميشه همينطور شروع ميشه ، با يه حس ، حس دلتنگى ، اون موقع بعدش ، هِى قَد مى كشه ،بعدش آدم اونقدر دلتنگ ميشه كه حتى دنيا با اين همه وسعتش ،براش تنگ ميشه ،دلتنگ كس يا كسانى كه گردش اين روزگار نامروت تا به اونا رسيد ،چرخٍش از حركت وايستاد ،دلتنگ كسى كه حتى دلتنگى هامو نديد كه هيچ ،اَصِش متوجه هم نشد .
دل شوره عجيبى دارم ،انگار هيشكى آدمو   نمى بينه نه تلفنى نه تماسى ، كنار پنجره تاريك ، زيرِ اين ماه بى نور ميرم ،بيرون رو نيگاه مي كنم ،خبرى نيست ،بايد قبول كرد كه عسل هم رفت ، راستش خيلى راحت نيست كه منتظر كسى باشى كه ميدونى ديگه اين روزا نمياد ، اين روزا ديگه روزگار هم از دست من ميگريزه ، داداشم ميگه ،بايد قبول كرد ،نه به اومدنِ كسى دل خوش كرد، و نه از رفتن كسى  دلگير ، اصلن بى كسى هم عالمى داره ، تا اونجا كه يادم مياد، من از اولش هم ،  وارو سبز شده بودم ، دنياى بچگى رو با سختى ها و ناملايمات خاصٍش يه جورايى رد كردم ،هنوز وقتى اون دوران رو از نظر ميگذرونم ، سرم تير ميكشه ، بعدش نوجوانى و جوانى ،كه تواَم با شكل گيرى انقلاب بود ، منتخب دانشجويان و بعدش هم اخراج از دانشگاه ،  خدايا كم آورده ام ،برات نامه نوشتم ،لاى قرآن گذاشتم ، هروز بِهِش سر زدم ،اما خبرى نبود ،  اَزَت خواستم راه رو نشونم بٍدى ،قلبمو آروم كنى ، بازم خبرى نشد ،خودت گفته اى كه مرا بخوانيد تا اجابت كنم شما را، هر روز چند نوبت بَعدِنماز،بِينِ نماز ،نيت كردم ، قرآن را باز كردم ، باز چيزى دستگيرم نشد، آقا من گيجم ، قواعد بازى رو تو اين دنيا بلد نيستم ، واسه همينه كه تو زندگى موفق نبوده ام ، آدماى موفق تو اين دنيا هم ميتونن دروغ بِگَن و هم نماز بخونن اصلن  انجام اينها با هم منافاتى رو نداره ،اين آدمايى كه تو با افتخار اونهارو اَشرف مخلوقات ميخوانى و براى خلق اونا واسه خودت هم پِپسى هم باز كرده اى ، جملگى رياكارن ،هم رفيق قافله هستن هم شريك دزد، اصلن رحم و مروتى رو  ندارن ،مرام و معرفت حاليشون نيست، درسته تو ايران ، حكومت ظلم ميكنه اما مردم هم گرگ صفت هستن ، وقتى دهانشون رو هم باز ميكنن ، روشنفكر هم هستن ،اَداىِ روشنفكرها رو درميارن ، اصلن آروغِ روشنفكرى هم ميزنن و به فكر فقر فرهنگى توده هاى مردم هستن ، اَگه قيمت مواد اوليه ٥٠درصد بالا ميره اينها بلافاصله قيمت محصول نهايى رو پنجاه درصد افزايش ميدن ، غالبا اهل سفر به كشورهاى اروپايى و امريكايى هستن ، آقا باز كن اون نامه رو ، يه نيگاه بِنداز ، اون   استعفانامهٌ منه ، با امضاى اون با استعفاى من موافقت كن ، آقا اين زمين نكبتى ، با اين همه نامردى ،مباركِ خودت باشه ، حالا ديگه لازمه تمامِ جونم رو عين يه فانوس كنم،   كه از پنجره به درون اتاق بِتابه ، هنوز نتونستم از بچه هام دل بِكَنَم ، واسه همين ،اشكهام هم نورى خواهد بود كه از ماه مى تابه  ،  آقا نميدونى چه مزه اى داره وقتى برميگردى تو خونه ميبينى كه هيشكى منتظرت نيست ،حس ميكنى كه نه تنها حالا بلكه هيچوقت به دردٍ هيچكس نخورده اى ، شايد پدر بودن خيلى وقتها فرصت نداد كه با بچه هام دوست بِشَم ، و اگرچه بدگويى ها هم  تو اىن ميون تاثير خودش رو داشت ،همه اش مكر و حيله و دروغ ، ميدونى اگه نفرت رو از بعضى ها بگيرن ديگه هيچى  نيستن ، خدايا تو كه وعده داده اى ،آفتاب زير ابر نمى مونه ،و آدماى دورو را رسوا ميكنى ، و پَتَه شون رو رو آب ميكنى ، اما وضعيتى رو قبول كردى كه عسل رو هم  پَروندى ، حالا ديگه تنها تر هم شده ام ، ميخوام بِگَم  خدايا خيالت راحتِ راحت باشد ، راستى تو همه آموزه هايى كه از تو شنيده ام ،نقش وجدان خيلى پر رنگ است  ، سلام مرا به وجدانت برسان ،احيانن اگه بيدار بود ، اَزَش بِپُرس راست و حسينى ،چطور اين شب ها آسوده ميخوابه ؟ آخه با اين همه ظلم چطور ميتونى بخوابى ؟ حواسم نيست  ،  تو كه  اصلن خواب ندارى ،  خُب لابد  نياز به وجدان هم ندارى ! وجدان مربوط به آدماى درمونده است ،تو قادرى و قهار ، با اين وجود ، خدايا نميشه يه امشبى رو هم نگاهى به ما كنى ؟ سرم سوت ميكشه يه سوت ممتد كه تمومى هم نداره ، نگران بچه هام هستم ،نگرانيم بى جهت نيست ، اميدى به تو ندارم ، اگه نظرت به من بود كه اين بلا سرم نمى اومد حالا چطور ميتونم واسه بچه هام ازَت انتظار داشته باشم ، نميدونم به نظر بايد بى خيال تو شم و دنبال دنيا برم.......

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه


ادیان و شریعت‌های شرقی‌ بر پایه ی ایمان بنا شده اند به شکلی‌ که می‌توان گفت ایمان پیش نیازِ معرفت و ورود به دین محسوب میشود. ایمان خود اعتقاد و باوری است استوار, مستقل از عقل و تجربه و انسان موجودی  زمینی‌ با تخییلی فعال. هر المانِ شناخته یا ناشناخته مصداقِ قطعه پازلی در خیالِ اوست که وی را قادر میسازد از آمیختهٔ تجربه و خرد و تخیل، فضایی متجسم کند و رنگی‌ به رویا بکشد. ایمان برای او امکانی فراهم ساخته که از جملگیِ پدیده‌های مضطرب کننده، خواه زمینی‌، خواه غیرِ زمینی‌، تجسّمِ آرامشی  ابدی سازد. به طوری که انسانِ مؤمن به یکتاپرسی، از معبود در ذهن تجسّمی خود ساخته داشته که سهمِ عظیمِ این سازه ی ذهنی‌، مکمّلِ توانایی‌های مؤمن است. القا ی ایمان در دورانِ طفولیت به هنگامِ شکل‌گیریِ ضمیرِ ناخوداگاه به کاهشِ توانمندیِ مؤمن و افزایشِ بزرگی‌ِ معبود منجر شده به طریقی که حیات در سنواتِ آینده برای او بدونِ اعتمادِ تام به معبود ممکن نخواهد بود. مصرفِ ایمان از مرزِ عادت گذشته و به سر حد اعتیاد می‌رسد به طوری که ترکِ هروئین از بدن ممکن تر از دورکردنِ ایمان از مؤمن است. 
مؤمنی که در آسمان، معبود را میبیند و حیاتِ بعد از مرگ برای او بو و رنگِ مسجّل دارد، از تواناییِ ندیدن و نشنیدنِ حقایقِ زمینی‌ با چشم و گوشِ باز نیز بهره‌مند است.

بد مستى

شب است و باز نت مشكل داره ،نميتونم وارد گوگل پلاس شم ،كلافه ام فيلترشكن هم كار نميكنه ، كلافه ام ،هرجا ميخوام وارد بِشم ،نميشه ، صفحه اى روى ونيتور مياد كه اين تارنما فيلتره ، عينهو كه به هفت زبان ،فحش خوارومادر به آدم ميدن  ، وقتى دلتنگى ،دنبال يه رفيقى ،دنبال يه دوست ميگردى تا تو تلخ و شيرين زندگى ات شريك باشه ،دنبال يه تكيه گاهى براى اوقات دلتنگى ،همه اينهارو من تو نت دارم ،اگرچه اسمش دنياى مجازىه ،اما واسه من واقعي واقعيه ، وقتى نميتونم واردش شم ،بِهَم ميريزم ،دستِ خودم نيست ،تنهايى خودش رو با نامردي تمام به رخم ميكشه ،خيلى بيرحمه ،خواب از سرم پريده و موزيك متن تمام زندگى ام همان صداىِ لعنتىِ داخل مغزه همراهم هست ،ميخوام از دستش رها شم ، فايل موزيكى رو كه على برام تو لب تاپ ريخته رو بار مى كنم ،سرم رو هم روى بالش ميزارم اما خوابم نمياد ،اين پا و اون پا مى كنم ،فايده اى رو نداره ،از خِيرَش ميگذرم ،پا ميشم و دوباره كترى آب جوش رو استاد مى كنم ، دلم تنگه ،يادِ على مى افتم ،امشب باهاش صحبت ميكردم ،به گوشه اتاقم خيره ميشم به ميز قهوه اى سوخته رنگى با سه تا صندلىِ كنارش كه هم انتخابٍشً و هم خريدش كار على بود،غُل غُلِ كترى براه است كنار پنجره مى ايستم تا به بيرون سرك بِكٍشَم ،درخت تنومندى روبروىِ پنجره قد  كشيده ،ساعت نزديكاى ٣ صبح است ،از پنجره بيرون رو نيگاه مى كنم ،هيشكى نيست ،اى كاش همون طور كه پنجره براي ديدن وجود داره ،يه پنجره هم واسه شنيدن وجود داشت ،ديگه نميتونم خودم رو نگه دارم  ،اشكهام بى امان از چشام سرازيره ،صداى خانوم مرضيه از لب تاپَم مياد ، ترانه بارون ميباره ،بارون ميباره ،منو با خودش همراه كرده ،هنوز اين اشكهاى لعنتى از چشام بيرون مياد ،دلم گرفته ديروز با يه دنيا ذوق وقت به طرف خونه مى اومدم ،دخترم تماس داشت كه ما يه باره تصميم گرفتيم به كرمان بريم ،من با ىه دنيا ذوق تمام تلاشم را كرده بودم كه كار زودتر تموم شه و اين روزاى تعطيل رو با او باشم ، اما خُب نشد ،تمام تلاشمو تو اىن مدت كردم و  ،روىِ خودم طورى كار كنم كه از هيچ كس و هيچ چيز توقعى نداشته باشم و اتِكام به زانوهاى خودم باشه ،از هيچكس گِله نكنم و نِق نزنم ،اين تمرين رو تو ماه رمضون كردم اما ماه رمضان خيلى زود تموم شد ، امسال ماه رمضان ، يه جورايى خاص بود ،اصلن  بد مستى اش منو گرفته بود ،اما چه فايده ،كه اين مستى موندگارى نداشت ،وقتى رفت ،با خودش مستى  و هواى مستى رو هم برد ، خدا كه خودش ساقى بود و گيلاس رو گيلاس رو تعارف ميكرد ،خيلى زود بساط ميكده ها رو جمع كرد، من تازه با حال و هواىِ ميخونه آشنا شده بودم تا بِخودم بيام ،بِينٍ خوف و رَجا از ميخونه بيرون انداختن ، باز دلم ميخواد سر مست بِشَم ، سراغ قرآن ميرم ، صداى خانوم مرضيه مياد ،"بنوش قطره هاىِ شراب خدارو ،غم رو فراموش كن تا ميتونى مِى نوش  كن "! آيات قرآن ساكتم مى كند ،چشمم  روىِ ميز ،به خطابه امام حسين مى افتد ، هنوز صدايش در طول تاريخ به گوش ميرسد، چرا با ظلم در مسامحه هستيد ،چرا با اون سازش مى كنيد ،من كه خودم رو عاشق فرمانده و پرچم دار عاشورا ،قمر بنى هاشم ، ميدونم حالم ازهمه و بيشتر از همه از خودم بِهَم ميخوره ،قيام حسين ،ترسيم كننده مرزهاى انسانيت و حيوانيت است ، امام حسين به جامعه آگاهان اون زمان مى گويد ،بخدا بر شما مى ترسم ،اى كسانى كه خداوند بر شما منت دارد ،مبادا كه بر شما دردى از دردهايش را فرود آورد ، عهدها و تمامى پيمانها و پرنسيپ هاى انسانى از بين رفته اند و شما در هراس از دست دادن حقوق پدران خود مي باشيد ، درست مثل حالا كه هر كسى دنبال نفع شخصى خودش است و حالا كه به يُمنَ دولت كريمه ٣٠ ليتر بنزين گرفته ايم راهي سفر بايد شويم ، مرا چه سَنَنَه ، كه يه عده اى شهيد شدن ،يه عده ديگه تو زندون هستن و يه عده هم از دانشگاه ها اخراج شدن و آواره در داخل و يا غربت ميباشن ، اصلن بايد حال رو غنيمت شمرد ،

 خيام اگر ز باده مستى ،خوش باش
با ماه رخى اگر نشستى ،خوش باش
چون عاقبت كار جهان ،نيستى است 
انگار كه نيستى ،چو هستى خوش باش

خدايا كمكم كن با حَدِ اكثر فداكارى ،بتونم تو شكستن اين بن بست سهيم باشم ، مطمين هستم كه اگه تعداد دوستان به اندازه تعداد ياران امام حسين بود ،و ايمان و فداكارى كنار تشكيلات قرار ميگرفت ،هرچى هم شرايط تيره و تار بود ،باز ميشد كه بن بست رو شكست ،خدايا نه از غيرت ابلفضل عباس ، يه جو همت و غيرت ، ستارخان و باقرخان رو بما بده ، تا كارى كنيم ،كارستان !

در پايان ،خدايا اين تو بودى كه ميتونستى بيماري را شفا بدى و يا آبروىِ نداشته من رو هم بِبَرى تا اونكه شريك زندگيم ،نغمه  بى وفاىى رو سر نَدٍه ،نميدونم چى ميخواى ،از اينكه مردى فرو بريزه ،بشكنه ،نتونه با مردى اش كارى كنه ،شاد ميشى!!خدايا عدالتت رو شُكر،خدايا بچه هايم رو در پناه خودت حفظ كن و بر من منت بگذار و چنان كن كه بچه هايم مرا هم دوست داشته باشن و به من نيز روى آورند.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

ارسطو ثابت عموی تنیِ بهادر

به سرنوشتِ برادر بزرگ بابام "ارسطو" هیچوقت فک نکردم و نمیکنم. یعنی‌ حتی اگه بخوام روش دقیق شم، دریافتی حاصل نمی‌شه. اصلا نمیدونم ارسطو چند سالگیش مرد یا اختلاف سنًیش با بقیهٔ بچه‌ها چقدر بود. فقط میدونم عمری بیشتر از ۳ ۴ سال نکرد. اینم نمیدونم که چرا و چه‌جوری مرده. شاید ۳ ۴ سالِ اولِ زندگی‌ اونقدر فراز و نشیب‌ نداره و واسه همه به یه شکل میگذار و چشمِ ذهن نمی‌کشه به اون سمت که ببینش.  شاید عقل به چشمم بوده و چون ندیدمش و روزانه یادی ازش نبود، فکری هم راجع بهش نکردم. مهم این بود که مرده.تصور مرگ به عنوان فقط "پایان"، سال هاست در ناخوداگاهم طرح ریزی شده و آموزه‌های دینی ذرّه‌ای تاثیر بر این باورم نداشته.


۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

چرا اينطوري


بنام ايزديكتا

نميدونم اين روزا ،راه تون به ميدون قدس و تجريش افتاده است ، راستش از وقتي ايستگاه مترو تجريش تو ميدون قدس افتتاح شده ،جماعت بيشتري از مردم تو اين دو تا ميدون كه فاصله كمي هم از يكديگه دارن حاضر هستن و گاهي وقتها ،اينقدر ازدحام مردم زياد ميشه كه آدم حس ميكنه مردم دارن تو هم مي لولن  ، از بچگي بافت منطقه تجريش رو دوست داشته ام ، و حالا هم، از وقتي كه ، از ميون خانواده رونده شده ام و تنها زندگي مي كنم ،آپارتمان كوچكي رو تو دزاشيب اجاره كرده ام ، شب ها خوابم نمي بره ، و جلوي پنجره مي نشينم و به اطراف نگاه مي كنم ،واسه همين هم چراغ خونه عموما روشنه ، چراغ خونه يه پير مرد وقتي روشنه ، معني اش اينه كه باز بيخوابي و خاطرات گذشته سراغش اومده ، آدمي كه از گذشته نتونه  دل بكنه نمي تونه وارد آينده بشه ، وقتي دقت مي كنم ،مي بينم كه تمام دلبستگي هام مربوط به گذشته است و در قضاوتهايم هم ، اصالت رو به گذشته ميدم ، براي رفتن سر كار، از وسيله نقليه عمومي ، دقيق تر بگم از اتوبوس استفاده مي كنم ، واسه اين كار هم ،اول فاصله بين خونه تا ترمينال اتوبوسها رو كه جلو امامزاده صالح قرار داره، پياده طي مي كنم ،بخشي از اين پياده روي از ميون بازارچه قديمي تجريش ميگذرد ،صبح ها وقتي از ميون بازارچه عبور مي كنم چون هنوز ،كسب و كار بازار شروع نشده و عملن بازار تعطيل و تعداد اندكي در آن حضور دارن ،خيلي سريع به ترمينال ميرسم و بايد بگم هرچه نماي ساختمون ها در بيرون از بازارچه زشت و بد قواره است ، بجاش معماري سنتي بازارچه، منو راضي ميكنه ،كه مسير ترددم رو طوري تنظيم كنم كه از ميون بازارچه عبور كنم .

 چند روز قبل وقتي از سركار برمي گشتم ، متوجه شدم كه داخل بازارچه رو كندن ،كه اين كار،به نوبه خود باعث شده بود سرعت حركت كه ، هميشه به علت ازدحام مردم كند بود ، نسبت به  روزهاي ديگه ،كندتر بشه ،با خودم گفتم بهتره كه ديگه فقط صبح ها از بين بازارچه رد بشم ،فردا صبح وقتي وارد بازارچه شدم ، در بخش انتهايي مسير را بسته بودن و مردم رو هدايت مي كردن كه از در غربي امام زاده وارد و از درب شرقي اون خارج بشن ،واسه مردها مشكلي نبود اما خانوم ها مي بايد در بدو ورود چادري رو از درب غربي ميگرفتن و بر سر مينداختن و سپس در زمان خروج اين چادر رو به انتظامات در شرقي تحويل ميدادن و خارج مي شدن ، برخي از خانوما هم كه براي زيارت تشريف آورده بودن كه ديگه با چادر دريافتي به داخل حرم ميرفتن ،هرچه از ساعات اوليه صبح فاصله مي گرفتيم جمعيت و خانوم هاي بيشتري مي بايد از ميون امام زاده به طريقي كه گفتم رد مي شدن ،تعداد چادر ها در در غربي تمام شده بود يكي از انتظامات دوان دوان ميرفت و چادرها را از در شرقي جمع مي كرد و نفس زنان به در غربي ميرساند و اين عمل با توجه به حضور رو به افزون خانوم ها تكرار مي شد !!!

مثل خيلي وقتهاي ديگه هاج و واج موضوع را از نزديك نظاره مي كردم ،تا اينكه آقاي ميانسالي كه موقر و خوش پوش هم بود و معلوم بود كه از مديران و مسئولين ، ويا قدر قدرت هاي مجموعه پا به ميدون گذاشت، با اومدنش منتظر بودم ببينم كه اين مسئله رو چطوري حل  مي كند ، ايشان با توجه به آموزش هايي كه ديده بود و دونسته هاي مديريت ،راه حل مسئله رو ،  استفاده همزمان از دو نفر نگهبان به جاي يه نفر دونست ! تا به اين نحو ضمن جاري شدن حدود الهي و محجبه تر شدن خانوم ها در داخل صحن حياط امامزاده ،سرعت مناسبي در رسوندن چادر به درب غربي صورت بپذيره و خانومها در نوبت انتظار چادر زمان را از دست ندهند!

اي واي بر ما ، همينطور كه انگشت حسرت را با دندون مي گزيدم به سمت اداره ،براه افتادم ، وقتي سر كار رسيدم ،يكي از همكاران گفت ،فلاني ميدوني كه در اردبيل طرح تفكيك جنسيتي تماشاي فيلم رو تو  سينماها انجام شده ، تعجبم بيشتر شد اما وقتي خوب به جنس و نوع تصميماتي كه مديران جامعه مي گيرن دقت كردم ،ديدم ، بيشتر راه حل هاي اونا ،از جنس  همين دسته از، راه حل هاست .

 نقش اصلي يه مدير مشكل گشايي است، اما اگه پيش فرض مدير نگاه مكانيكي به مسائل باشه ، از نظر او ، ابتدا هر ماشيني خوب و مناسب است اما رفته رفته سيستم رو به زوال ميرود و انحراف از استانداردها پديد مي آيد و لذا كار مديران بازگشت به قبل است و اتفاقا از نظر  اونها هم  ، اصالت در گذشته و به گذشته ها تعلق دارد ، و تازه براي هر چيزي استاندارد و اندازه اي هم تعريف شده مثلن ،وقتي جهت آزمايش خون و ادرار به آزمايشگاه مراجعه مي كنيم ،اندازه قند خون با توجه به سن و سال فرد بر اساس  استاندارد بين 72 تا 110 تعيين گرديده و در صورتي كه اندازه آن بالا باشه كنارش علامت ستاره اي هم نقش بسته با اين مضمون كه آزمايش تكرار گرديده .توي همچين نگاهي  تمام تلاش پزشك متوجه  اين است كه به گذشته بر گردد و تمامي مواردي كه باعث شده تا قند بيمار افزايش يابد رو شناسايي و دارو و روش درماني را پيشه بگيره ،اونا اعتقاد دارن كه رفع نامطلوب به مطلوب مي انجامد. اين نگاه در بين بسياري از مديران جامعه هم وجود دارد و طبيعي است ، از نگاه چنين مديراني ، كار يه مدير برگشت به قبل است اصلن اين مديران به آينده نگاه نمي كنن در صورتي كه وظيفه مديريت ساخت آينده است ، اما بايد دونست كه ساختن آينده يه هنر است و به روحيات ،ارزشها،اميدها و آرزوها بر ميگردد ، اگرچه شايد جنبه احساسي و اخلاقي داشته باشد و يه مدير بايد بتواند بين اجزا يه تركيب بديع پديد آورد و به اصطلاح كل نگر و نه جز نگر باشد.

حالا كه به خودم و محيط اطراف خودم نگاه مي كنم مي بينم همه كارها رو با وصله پينه كردن پيش مي بريم ،و اصلن اعتقادي به چاره بنيادين نداريم و نمي آييم بگوييم كه خانه از بنياد خراب است ،بايد نه تنها تغييرات شرايط رو پذيرفت بلكه بايد در پي دگرگوني بود و از چارچوب گذشته قطع اميد كرد و طرحي نو درانداخت .

تا بعد –حق نگهدار

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه


حالا كه گرفتار ديار غرب و غربت شده ايم ،ظاهرن چاره اى جز تحمل وضعيت فعلى نيست بايد كه با آن كنار اومد ،اما اين نبايد باعث بشه كه اصلن خود را پيشاپيش ببازيم ،توى همچو حال و هوايي برخى از هموطنان را مى بينم كه حالشان خيلى خراب است درست مثل كسانى كه دچار يه يبوست فوق العاده شده اند و  هيچ راه خروجى هم ندارن ،از ترس اينكه اشتباه كنند ،مهمترين اشتباه زندگى شان را انجام ميدهند و آن اينكه هيچ كارى را انجام ندهند و خودشان را در سايه امن نگه دارند.
انتخاب عملن دو بخش دارد ،انتخاب يعنى يكى را برداشتن ،شايد اين بخش راحت ترين قسمت آن است ،اما دور ريختن بقيه خيلى سخت است ،غرب در سالهاي اخير همواره با پيشرفت علم روبرو بوده است ،غربى ها توليد كننده علم هستن و ما حداكثر كارى كه مى توانيم انجام دهيم اين است كه باىتلاش و كوشش بسيار آنقدر بايد تلاش كنيم تا در علم كه توليد كننده اش ما نيستيم تازه واجد شرايط بشويم و حداكثركارى كه از دست ما بر خواهد آمد اينكه آنها را نقد كنيم ،بايد دانست كه علم يه وسيله است ،اگر حواسمان بِهٍش نباشه ما را take over ميكنه و بعدش اين وسيله به هدف تبديل ميشود ،اگه هواى مقاصد را هم نداشته باشى ،تمام اينها به دكان و دستك تبديل مى شود،گرفتارى بنى بشر اين است كه در ابتداصاحب تخىل و رويا بود و قدرت ايده پردازى داشت ، اما علم  را با خود نداشت ،چون جاهل هم بود،جفنگياتى را براى خودش بافته بود،رفته رفته با اومدن علم برخى از جهل هايش حل شد،و ريشه اين جفنگيات زده شد كه به نوبه خود باعث شد روز به روز توجه بيشتري به علم بشود،و نهايتا چيزي كه اتفاق افتاد اين بود كه تخيل و رويا را دور انداخت ،درست است كه  در اون روزگار تخيل با خرافات قاطى شده بود،و معجون عجيب و غريبى را درست كرده بود كه در مرحله نخست اصلن علمى نبود،بايد توجه داشت كه تخيل عامل مهمى است مثل اين ميماند كه بچه را بدون لباس حمام دور انداخته باشىيم .
اگه به احوال آدماى موفق تو همين ديار غرب با دقت نگاه كنىم ،مى بينيم لزومن اونا آدماى علمى نيستن ،انديشه بيشتر آدم را انديشناك مى كند،ما به دنيايي پا گذاشته ايم كه بايد به جنون (البته از نوع خوبش) پا بدهيم و دل به دريا بزنيم تا موفقيت را هم تجربه كنيم ،اگه علم به ما مى گويد كه هر پديده چه هست اما تخيل و رويا (قدرت ايده پردازى)به ما مى گويد كه اين پديده چه ها مى تواند باشد! تخيل پايه اصلى افسانه و هنر است.

آخه تو اين ديار به جز زنجيرهاى پايمان چه چيزى را داريم كه نگران از دست دادنش باشيم ،تا قبل از اينكه پايم به اينجا برسد با توجه به اخبارى كه از محيط داخل كشور مى گرفتم ،اعتقاد داشتم كه وقتى ايرانى ها به خارج مى آيند ،به علت پشتكارشان بسيار خوش مى درخشند، اما امروزه خيلى با اين فكر موافق نيستم ،نظر شما چيست ؟ براى موفق شدن در غرب بايد به چه پارامترهاىى توجه داشت؟


A true artist only walks on the narrow edge between insanity and reality


۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

ابات مي – چرا سقاباشي



بنام ايزديكتا

 اين روزها حال خوشي را ندارم ،با اينكه بيش از نيم قرن را طي كرده ام اما هنوز هم مثل يه مرغ پر كنده ،خودم رو اين ور و اون ور ميزنم و به دنبال پيدا كردن منبع حيات ام مي باشم ، مضافا اينكه اخيرا تنها هم شده ام و اين به نوبه خود ، اثر تخريب كننده اي را بر روي حال و احوالم داشته است ، حالا ديگه بر اثر تنهايي وقتي تو خيابون هم دارم راه ميرم بي اختيار اشك از چشام راه مي افته ، راستش واشرهاي پشت چشمانم شل شده و از آب بندي خارج شده با كوچكترين مسئله اي به هم ميريزم ، دلم از بي وفايي ها و نامردمي ها پر است و برام مرام ومعرفت حرف اول را ميزند. قديما وقتي ما بچه بوديم ، آدما هم خيلي ساده تر بودن،مراسم و سنت ها هم حال و هواي ديگري داشت ،باور مردم به غيرت و وفاداري ياران امام خيلي محكم بود، اگرچه امروز هم نسل هاي من كه  نسل مو سفيد نام دارند،تو ماهاي محرم در تكيه هايي كه تشكيل ميشه بدون تكلف شركت مي كنن ، مرحوم مادرم تعريف مي كرد ، زماني كه من هنوز به اصطلاح زبان باز نكرده بودم ، تكه پارچه اي رو به چوبي وصل مي كردم و اونو مثل يه پرچم به حركت در مي آوردم ، و دور حوضي كه در وسط حياط قرار داشت مي چرخيدم و چون نمي توانستم كه كلمه ابلفضل را تلفظ كنم به جاي ان يا ابه مي گفتم همانطور كه گفتم آدما اونوقتها ساده و به هم نزديك تر بودن ، مردم به فكر هم بودن و بانيان خيري مي شدن كه براي آب دادن به رهگذراي تشنه ، سقاخونه درست مي كردن ،سقاخونه ها معمولا از يه ظرف سنگي تشكيل ميشد ، كه آب را در وسط اون و يا تشت مسي كه براي اين منظور تهيه شده بود مي ريختن ، و مردم با پياله مسي كه با زنجير از اون آويزون كرده بودن آب مي خوردن ، اونوقتها هنوز روشنايي و تيرهاي چراغ برق به كوچه و خيابونا كشيده نشده بود ، باز اين مردم بودن كه با روشن كردن شمع دور اين تشت هاي سقاخونه روشنايي را هم به اون كوچه مي آوردن ، رنگ سقاخونه ها هم رنگ سبز بود ، آخه رنگ سبز رنگ نوستالوژي شيعه است ، توي سقاخونه هم شمايلي از ابوالفضل العباس قرار ميدادند ، اگرچه قهرمان ذهني ام هميشه حربن رياحي است اما نسبت به مرام و وفاداري و مردونگي حضرت ابلفضل يه احساس توام با ادب و ارادت  دارم ، شايد بخشي از اون به علت بيماري باشه كه دچارش هستم ،هيچوقت دوست نداشته ام به شكل معمول توي رختخواب تمام كنم ،هنوز هم برام عدالت و آزادي مهم است و هنوز هم به دنبال ارزش هاي انساني و اخلاقي هستم ، هنوز هم وقتي دلم از نامردمي ها مي گيره باز سراغ فرمانده و پرچمدار عاشورا ميرم ،شخصا باهاش صحبت مي كنم وتو اين ميان به حرفاي نانوشته او هم گوش دل مي سپارم ، بعدش آروم ميشم ،سايه  ابلفضل در تمام جزييات زندگي مرحوم مادرم و آرزوهاي او وجود داشت ، با اينكه آدرس و نشوني او را دقيقا به من داده بود اما در كشاكش روزگار اونو گم كرده بودم ، دنبالش مي گشتم تا با پيدا شدنش خودم را هم پيدا كنم ، حالا ديگه زمونه قديم عوض شده ، آدما از هم دور شده اند ، اينترنت هم تو زندگي اونا مهم شده ،اين تشنگي و نياز به آب و نور، توسعه مفهومي پيدا كرده ،حالا ديگه اين تشنگي وتاريكي در عرصه اخلاقيات و عمل به مناسبت هاي اجتماعي بيشتر شده ، الان  كه اين امكان برام فراهم شده تا حرفامو بزنم ، به خاطر ارادتي كه به حضرت ابلفضل دارم ، نام سقاباشي را براي خودم انتخاب كردم ،چهار زانو مقابل تك تك شما عزيزان مي نشينم ، دلم مي خواد با هم بينديشيم ،مشورت كنيم ، راه را از چاه تشخيص دهيم و به همديگه عشق و آگاهي هديه كنيم ، از كتاب و هنر ، از موسيقي و سينما گرفته تا مشكلات روز افزون اجتماعي كه كلان شهرهاي ما دچار اون هستند ، موضوعات و دغدغه هاي خود را مطرح كنيم ،با توجه به بضاعت اندك علمي ام، دنبال اين نيستم كه لزوما به جواب مشخصي هم برسم ، بلكه طرح موضوع را به عنوان بخش مهمي از مسئله ميدانم و در اين ميان مطمئن هستم كه فراوان از شما خواهم آموخت .
تاريخ تحرير اين يادداشت ، ايام ماه شعبان است ، اعتقاد دارم كه آموزه هاي اخلاقي بايد كه بتواند به ما كمك كند تا با همديگه رفتاري انساني داشته باشيم ، گرچه ماه شعبان است اما به اين تقويم ها اعتباري نيست براي آدم شدن بايد كه تغيير و تحول را از درون خودمان آغاز كنيم .
تا بعد –حق نگهدار

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

اِباوت بهادرِ ثابت

تک و توک صحنه هایی از ۴ سالِ اولِ زندگیم تو ذهنمه. ولی‌ از ۵ سالگی یه رکوردرِ صدا و تصویر پشت سرم سبز شد. یه مخزنِ ضبطِ بو هم تو پیشونیم. اینا حتی یه لحظه هم نشد که دست از کار بکشن. یه سری دلً و روده و قلب و دست و پا هم دارم که اینا از لحظه‌ای که به دنیا اومدم مادرم میگه باهام بوده. این آت آشغالمم حتی یه لحظه دست از کارشون نکشیدن. دست و پام اوایلِ شکل گیریِ حافظم شناختم. دلً و روده و قلب هم مدرسه و مجلّه و تلویزیون بهم شناسوند و هفت سالم بود که فهمیدم یه رکوردر و یه مخزن تو سرمه. بازیگوشیم من و به تجربه همه چیز تشویق میکرد و زود شب بخیر گفتن و تو تخت رفتن من و مجبور به مرور کردنِ همهٔ روزم. صبحا میرفتم مدرسه و ظهر تا شب تو خونه تنها بودم. این باعث میشد که من به تک تکِ سوراخ سمبه‌های خونه سرک بکشم و توشون کنکاش کنم و شبا هم یه بار دیگه قبلِ خواب مرورشون می‌کردم. اواخرِ دبستان بود که این مرور یه ساعته ی قبلِ خواب رسید به چند ساعت. شاید دلیلش تکراری شدنِ خونمون بود و من و بیشتر تو خودم انعکاس میداد یا شاید از اینکه با مرور کردن می‌تونستم حال و هوای خوب قبلم رو شبیه سازی کنم لذت میبردم. یا شاید تار و مه‌ بودنِ مرور رو به شفافیتِ واقعیت ترجیح میدادم. شروع به مرور که می‌کردم نفسام عمیق میشدن، نگام قفل میشد و تصویرِ تاری چشام میدید و زمان پر می‌کشید. برای اینکه کسی‌ سر کلاس یا تو خونه متوجهِ شرایطم نشه، خودم رو مشغولِ کتاب خوندن یا نوشتن نشون میدادم. سنّم به ۱۵ ۱۶ سال رسید و نیازِ جنسی‌ رو تو خودم حس می‌کردم. چون خاطره‌ای قبلاً تو این زمینه نداشتم شروع به خیال بافی و رویا کردم. رویا و مرور ۲ بالی شدن که من و ساعت‌ها در روز پرواز میدادن. مدرسه تموم شد و موسیقی‌ و زن واردِ زندگی‌ِ روزمرم شدن. سکس نیازِ رویا کردنِ جنسی‌ و خود ارضاییم و پایان داد. موسیقی‌ هم شد کاتالیزورِ مرور. پولام و جمع می‌کردم تا عطر و ادکلن بخرم و تموم که میشدن همونارو دوباره می‌خریدم. انقدر همه چی‌ رو مرور کرده بودم که لباس‌های که دیگه تنم هم نمیرفتن و نمیتونستم بیرون بندازم. شبا بیدار بودم و درس می‌خوندم و روزا دانشگاه میرفتم. سیگاری هم یارِ قدیمی‌ و مونسِ هر شب و روزم. علایق‌ام تغییر زیادی کردن و نگاهم انقد خط و مرز‌ها رو شکست که دیگه هیچی‌ معنی‌ نداشت. همه چی‌ نسبی‌ِ نسبی‌. 
الان ۲۵ سالمه و دارم واردِ دورهٔ دیگه‌ای از زندگی‌ میشم. دورهٔ آدم بزرگی‌. انگار تغییرِ شرایطِ این تیکّه ی زندگی‌ از قبلیا بیشتره.